آیا آمادهاید زندگیتان را تغییر دهید؟ با کتاب "آخرین شانس" از لیزا ای، به دنیایی پر از صمیمیت همراه با ماجراجویی و شگفتی قدم بگذارید. این داستان جذاب و الهامبخش، شما را در هر صفحه به فکر وادار میکند و راهی به سوی شناخت بهتر از خود و زندگیتان باز میکند. همین حالا این سفر هیجانانگیز را شروع کنید!
«دیزی» تا حالا به است چنس در مینه سوتا نیامده بود. برنامهی مادر دیزی اینه که فقط برای چند هفته در لست چنس بمانند، تا زمانی که حال پدربزرگ خوب بشه. اما برنامه تغییر میکنه و در حالیکه دیزی زمان بیشتری در لست چنس و قصر طلایی (رستورانی که طی نسلها توسط خانوادهی دیزی اداره میشه) سپری میکنه، چیزهای عجیبی کشف میکنه.
بخشی هایی از متن کتاب ....
دو گلوله در بدن باد خرس جا خوش کرده بود، اما هنوز سرپا بود. با فرار دردسرسازها در شهر، لاکی به کباب طلایی بازگشت و درها را پشت سرش بست. صبح روز بعد پیش از طلوع آفتاب او با صدای شکستن شیشه و بوی دود از خواب پرید. به سرت شروع کرد به ریختن آب روی شعلههای آتش، اما برای یک مرد تنها کار سختی بود.
لاکی با گریه فریاد زد: «کمک! آتیش!»
شهر در خواب فرو رفته بود و همچنان که آتش شعله میکشید لاکی ترس از این داشت که کسی صدایش را نشنود. ناگهان زنگهای کلیسا به صدا درآمد. افراد شهر از خانههای خود بیرون ریختند. حتی بسیاری از آنها هنوز لباس خواب بر تن داشتند.
دیدگاه خود را بنویسید