معرفی کتاب کوری اثر ژوزه ساراماگو : رمان کوری شاهکاری است از ژوزه ساراماگو برنده جایزه نوبل ادبیات. کمتر کسی وجود دارد که که کتابخوان باشد ولی نام رمان کوری را نشنیده باشد.پس برای مطالعهی رمانِ کوری، حتا یک ثانیه معطل نکنید. شهری در معرض بیماری اپیدمیک “نابینایی سفید” (مشابه به همه گیری بیماری کرونا ) قرار گرفته است که هیچ انسانی از آن در امان نیست. مقامات نابینایان را در یک بیمارستان روانی که متروک شده است محبوس می کنند ، اما در آنجا این عنصر جنایی همه را اسیر می کند ، جیره های غذایی به سرقت می روند و به زنان تجاوز می شود…برای خرید این کتاب یک لحظه درنگ نکنید و این کتاب را با تخفیف ویژه, به صورت آنلاین از سایت دیجی کتاب خرید نمایید.جهت مشاهده معرفیاجمالی کتاب ها به همراه خلاصه، نقد, بررسی و بخش هایی از متن کتاب ها... به کافه دیجی کتاب مراجعه نمایید.
محصولات مرتبط
شهری در معرض بیماری اپیدمیک “نابینایی سفید” قرار گرفته است که هیچ انسانی از آن در امان نیست. مقامات نابینایان را در یک بیمارستان روانی که متروک شده است محبوس می کنند ، اما در آنجا این عنصر جنایی همه را اسیر می کند ، جیره های غذایی به سرقت می روند و به زنان تجاوز می شود…
در یک شهر بی نام در یک کشور بی نام ، مردی که در اتومبیل خود نشسته و منتظر تغییر رنگ چراغ راهنمایی است به طور ناگهانی کور می شود
اما به جای اینکه به تاریکی فرو رود ، این مرد همه چیز را سفید می بیند ، گویی “او در غبار گرفتار شده باشد یا در دریای شیر غرق شده باشد”.
و این آغاز رمان شگفت انگیز کوری است….
تنها یک زن وجود دارد که هنوز بیناست و تمام این کابوس را به چشم می بیند او هفت غریبه را راهنمایی می کند – در میان آنها همسرش، یک پسر بدون مادر ، دختری با عینک تیره ، یک سگ و زنی به همراه همسرش قرار دارند….
کوری تمثیل باشکوهی از فقدان و بی نظمی و تصویرگری بی نظیر از وحشتهای قرن بیستم است…
کوری با تصویرگری قدرتمند خود از بدترین تمایلات و ضعف های روح انسان، موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات سال 1998 شده است. رمان خیره کننده ای که از اراده انسان برای زنده ماندن در مقابل تمام تیرگی های جهان حکایت می کند….
توصیف تمثیل این داستان، شخصیتهای بی نام و در یک شهر بی نام که با بیماری همه گیر و غیرقابل تشخیص “نابینایی سفید” دست و پنجه نرم می کنند بسیار ساده و بسیار پیچیده است. شخصیت ها فراتر از هر هدف برجسته ای ، زندگی را با تمام پارادوکس ها و حقایق پنهان خود پیش می برند. کوری، داستان ساده ای از ضعف و اجتماع بشر در دنیای مدرن است. جای تعجبی نیست که ساراماگو جایزه نوبل را از آن خود کرد.
ساراماگو نویسنده ی مشهور پرتغالی و برنده ی جایزه ی نوبل است.
بخش هایی از متن کتاب ....
چراغ زرد روشن شد. دو اتومبیلی که جلوتر از بقیه بودند، پیش از قرمز شدن مجدد چراغ، به سرعت خود افزایش دادند تا عبور کنند. در خط کشی عابر پیاده، چراغ عابر سبز روشن شد. عابرین پیاده ای که منتظر ایستاده بودند، قدم زنان از روی خط کشی سفید از روی آسفالت سیاه گذشتند و به آن طرف خیابان رفتند. راننده ها بی صبرانه کلاچ را زیر پا فشار می دادند و ماشین های، حاضر، مانند اسب هایی بی قرار که در انتظار ضربه ی شلاق باشند، عقب و جلو می رفتند. عابرین پیاده از عرض خیابان رد شدند اما چراغی که باید به ماشین ها اجازه ی حرکت بدهد، هنوز چند ثانیه ای وقت را نشان می داد.
بالاخره چراغ سبز شد. ماشین ها با شتاب راه افتادند. اما آن وقت بود که معلوم شد همه آن ها مانند هم سریع و پرقدرت نیستند. ماشینی که در اول خط وسط ایستاده بود، تکان نمی خورد لابد به مشکل خورده بود، مثلا پدال گاز در رفته و یا دنده گیرکرده؛ جلوبندی عیب پیدا کرده؛ ترمز قفل کرده؛ برق اشکال پیدا کرده؟ یا البته خیلی ساده تر از این ها، ممکن است بنزین تمام کرده باشد. این چیزها هم که تازگی ندارد. گروه بعدی عابرینی، که در پشت خط کشی جمع شده بودند، مشاهده می کردند که راننده ی ماشینی که حرکت نمی کند، از پشت شیشه ی جلو دست هایش را تکان می دهد و ماشین های پشت سرهم، بی وقفه بوق می زنند. پس از مدتی، راننده ها از ماشین های خود پیاده شدند که ماشین خراب شده را به گوشه ای هدایت کنند تا راه بند نیاید و با عصبانیت به پنجره های بسته ی ماشین مشت می کوبیدند. مرد داخل ماشین سرش را برمی گرداند. اول به یک طرف و بعد به طرف دیگر؛ معلوم است که با داد و فریاد از حرکات دهانش پیداست که چند کلمه را تکرار می کند. وقتی بالأخره یک نفر از آن ها در ماشین را باز می کند ، صدایش مفهوم تر می شود؛ من کور شده ام.
چه کسی باور می کند؟ به نظر نمی رسد که چشم های او مشکلی داشته باشند؛ مردمکش از ما درخواستی دارند می درخشد و برق می زند. سفیده اش سفید و شفاف بود؛ مثل چینی. چشم ها باز ؛ پوست صورت چروک؛ ابروها ناگهان گره خورده؛ هرکسی می داند که همه ی این ها نشان می دهد در درونش غوغاست. وقتی چند نفر کمکش کردند تا از ماشین پیاده شود، با ناامیدی گفت من کور شده ام، من کور شده ام و اشکش درخشش چشم هایی را که مدعی بود کور شده اند بیشتر می کرد. زنی گفت: این چیزها پیش می آید؛ ولی سریع خوب می شود؛ خاطرت جمع باشد؛ گاهی مال اعصاب است. چراغ راهنمایی دوباره عوض شده بود. چند عابر فضول دور جمع حلقه زده بودند و راننده های پشت سر، که نمی دانستند قضیه چیست، اعتراض می کردند که هر خبری شده باشد این همه جنجال ندارد. یا یک تصادف معمولی شده؛ یا یه چراغ شکسته. یک نفر فریاد می زند: پلیس خبر کنید و این ابوقراضه را از سر راه کنار بزنید. مرد کور التماس می کرد خواهش می کنم؛ یک نفر مرا به خانه ببرد. زنی که می پنداشت از اعصاب باشد، می گفت: باید آمبولانس خبر کرد و مرد را به بیمارستان برد. اما مرد کور زیر بار نمی رفت و می گفت : می خواهم یک نفر او را تا در ورودی ساختمان محل سکونتش ببرد.
– همین نزدیکی هاست و بزرگترین لطفی که در حق من می توانید بکنی همین است که مرا به خانه ام برسانید. یکی پرسید: پس ماشین شما چه می شود؟ صدای دیگری گفت: سوییچ روی ماشین است. ماشین را به پیاده رو ببرید. صدای سومی بلند شد که لازم نیست، ماشین با من. این بابا را به خانه اش می رسانم. مرد کور حس کرد یک نفر بازویش را گرفته است. همان صدا می گفت: با من بیا و او را در صندلی جلو کنار راننده نشاندند و کمربند ایمنی اش را بستند. هنوز گریه می کرد و زیر لب می گفت نمی توانم ببینم، نمی توانم ببینم. مرد پرسید: بگو ببینم خانه ات کجاست؟ چهره های کنجکاو از پشت شیشه های ماشین آن دو را می پاییدند و برای خبر تازه حرص می زدند. مرد کور دست ها را به طرف چشم هایش برد و با اشاره گفت انگار توی مه گیر کرده یا توی یک دریای شیر افتاده باشم. مرد دیگر گفت اما کوری که این جوری نیست؛ می گویند کوری سیاه است.
– خب من همه چیز را سفید می بینم. شاید آن زن راست می گفت. شاید مال اعصاب باشد .
– لطفا بگو خانه ات کجاست و در همین وقت ماشین را روشن کرد. مرد کور به سختی نشانی اش را داد. انگار کوری حافظه اش را هم ضعیف کرده بود. بعد گفت: نمی دانم باید چگونه از شما تشکر کنم.
مرد جواب داد: خواهش می کنم حرفش را هم نزنید. امروز نوبت شماست، فردا نوبت من. آدمیزاد از فردای خود هیچ خبر ندارد
– راست می گویید؛ امروز صبح که از خانه بیرون آمدم، چه کسی فکرش را می کرد چنین بلایی به سرم بیاید؟ متعجب بود که چرا هنوز ایستاده اند .
پرسید: چرا راه نمی افتیم؟ مرد جواب داد هنوز چراغ قرمز است…
.
.
.
دیدگاه خود را بنویسید