کتاب شجاعت | اثر دبی فورد | مترجم فرناز فرود | نشر کلک آزادگان
معرفی کتاب "شجاعت" اثر دبی فورد :
کتاب شجاعت “انتشارات کلک آزادگان”، یکی از بهترین آثار در زمینهی کتاب های روانشناسی میباشد. این کتاب روانشناسی برنامهای عملی و بسیار الهامبخش را برای زندگیای شجاعانه ارائه میدهد که مخاطب با مطالعهی آن میتواند بر ترسهای خود چیره شود و معنای واقعی واژهی “شجاعت” را با تمام وجودش لمس کند. “دبی فورد” زندگی بسیار پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته است و در این کتاب بسیاری از تجارب و ناگفتههای زندگیاش را با مخاطب در میان میگذارد تا همهی کسانی که نوشتههایش را میخوانند با بهرهگیری از تجربههای او، در برابر آسیبهای اجتماعی با هشیاری و هوشمندی بیشتری عمل کنند.
این نویسندهی خلاق به روشنی درباره ی دگرگونی زندگی شخصیاش می نویسد و مخاطب با مطالعه ی هر بخش، صداقت بدون خجالت او را مشاهده خواهد کرد. “دبی فورد” قبلا زنی ترسو و محافظه کار بوده است، حالا او در این کتاب از برنامه ای می نویسد که زندگیاش را متحول نمود و او را به زنی نیرومند و شجاع تبدیل کرد. “شجاعت” کتابی سرشار از بصیرت است و طرحی از یک زندگی شجاعانه را به دقت ترسیم می کند، طرحی که می تواند الگویی برای بسیاری از افراد باشد تا با استفاده از آن بر ترسهایشان چیره شوند.
😃 بخش هایی از متن کتاب " شجاعت "
اگرچه همه می خواستند مرا راهنمایی کنند و نظر ارزشمند خود را بگویند، اما به این موضوع متعهد بودم که من درست می گویم حتی اگر به شدت اشتباه می کردم و هیچ کس، جز مادرم این جرات را نداشت از خط قرمز من عبور کند. مادرم به همه کارهای مالی شخصی من رسیدگی می کرد و هر بار اداره شرکت را از دست مشاوران خارج می کردم، کارهای مالی آن را هم انجام می داد و به این ترتیب، موقعیتی خاص برای مشاهده دیوانگی گاه و بیگاه من داشت.
اگر چه به او می گفتم نمی خواهم به حرف هایت گوش بدهم، هر بار می توانست، یکی دو جمله را گوشزد می کرد «چرا این آدم ها را استخدام کردی؟ می دانستم کارشان به اینجا می کشد. روی پیشانی ات نوشته اند هالو. اصلا کارشان را بلد نبودند، احمق بودند» اما به جای عصبانی شدن از کسانی که در شرکت خرابکاری می کردند و مرا به وضعیت خطرناکی می کشاندند از مادرم خشمگین می شدم. انگار تقصیر او بود. گناه را به گردن مادرم می انداختم و فکر می کردم او نمی فهمد. می توانم یک نکته را به شما بگویم: مادرم می فهمید که روزی هجده ساعت کار می کنم و دیگران پولم را می خورند. او، این را می فهمید.
راحتی، درد و رنج این الگوی سوخت فراوانی برای سرزنش خودم به من می داد و آرامش خیال و آزادی لذت بردن از همه رویدادهای شگفت آوری را که در زندگی و حرفه ام پیش می آمد از من می گرفت. این فرصت را از من گرفت که استراحت کنم و فقط در کنار پسرم باشم. به هزینه سلب اعتمادم از دیگران تمام شد. این توان را از من گرفت که نسبت به معجزه هایی که در زندگی کارآموزان ما رخ می داد، هشیار و حاضر باشم. وقتی دیگران کار مرا می دیدند و دگرگونی حاصل در شرکت کنندگان را مشاهده می کردند، میخواستند آن لحظات را خوب مزه مزه و جذب کنند. برعکس، من همیشه می خواستم از آنها فرار کنم.
سرانجام مجبور شدم نگاه کنم و ببینم چرا با این همه شواهد، باز هم حاضر نیستم مدیریت کار و کسب خود و امور مالی آن را به عهده بگیرم و پاسخگو باشم. چگونه می توانستم در عین موفقیت این همه نادان باشم و چرا بدون شناخت کافی از آدم ها و فقط به این دلیل که با آنها احساس نزدیکی می کردم، حاضر بودم کلید گاوصندوقم را تقدیم شان کنم؟ چرا حاضر نبودم مسئولیت اداره کاری را بپذیرم که رسالت زندگی ام بود. تنها کاری که دوست داشتم انجام دهم پرورش مربیانی بود که بتوانند اصیل و حقیقی باشند، در مشکلات مقاوم باشند، با وجود ترس خطر پذیر باشند و بگذارند شکوه و قدرت شان بدرخشد. پس چرا از فشاری که در نتیجه برآورده ساختن رسالتم حس می کردم، بیزار بودم؟
هیچ بهانه ای نمی توانست مرا از اجبار به رویارویی با این مشکل بی نیاز کند. هیچ لایه ای از انکار نمی توانست مرا از این واقعیت در امان نگه دارد که بدون یک تغییر شدید، زیر بار فشاری که انرژی، شادی و خوشبختی را از من گرفته بود، می مردم.
دیدگاه خود را بنویسید