«هنر خوردن انبه: هنر تقریبا گمشدۀ هیچکاری نکردن» نام کتابی است به نوشته «دنی لافریر» که مجموعهای پیوسته از جستارهایی طنّاز و شاعرانه و درعینحال انتقادی است که تلاش میکند با شرح لحظههایی از زندگی، کیفیت ازدسترفتهی حضور انسان در جهان معاصر را به ما گوشزد کند. نویسنده در «کتاب هنر خوردن انبه» ضرباهنگ سریع و شتابگرایی بیوقفه و بیقاعدۀ جهان معاصر را با ریزبینی و نکتهسنجی، مبنای همهی جستارهای کوتاه و بسیار کوتاه کتابش قرار داده و همهی ما را دعوت میکند تا از این آشوب بیقرار زیستن در جهان دست برداریم. او ما را به سکوت و سکون بیشتر و بیشتر دعوت کرده و بدون نفی لزوم حرکت و سرعت در بخشهایی از روزمرهمان، گویی دوست دارد تلنگری بزند که یادآور این جملهی سهراب شهید ثالث، فیلمساز ایرانی است که میگفت: «ای مردم، دارید بد زندگی میکنید!»
بخش هایی از متن کتاب
*مسافر نابینا
فکر میکنم دنیا بیش از پیش، بین دو دسته از آدمها تقسیم شده است: آدمهایی که بیوقفه در جنبوجوشاند و کسانی که ساکن میمانند. دربارهی آدمهایی صحبت نمیکنم که توانایی مالی پرداخت سفرها را دارند. منظورم بیشتر دربارهی این کنجکاوی خاص است که کسی را سوق میدهد به رفتن و دیدن اینکه چگونه دیگران در جای دیگر خود را رها میکنند تا با مانعهای جدانشدنی زندگی مواجه شوند یا به سادگی منظرههای جدید را کشف کند. ثروتمندانی را میشناسم که از سفررفتن متنفرند و فقیرانی که فقط رویای رفتن میبینند. هر سال در مونترال هزاران آدم محل سکونتشان را تغییر میدهند. میروند و در منطقههای مختلف زندگی میکنند. آنها گاهی به زندگی جدیدی امیدوارند . زنی را میشناسم که هرگز روستایش را ترک نکرده است و حتی زندگیاش را با نشستن در گوشهی چپ دالانی کوچک به نوشیدن قهوه گذرانده است بدون آنکه تعارفکردن به رهگذران را از یاد ببرد. جوانی را میشناسم که خانهی خانوادگیاش را در پانزده سالگی ترک کرد و نمیدانیم بعد از آن چه بر سرش آمد. خانهبهدوشان روزی برمیگردند تا داستانشان را برای کسی تعریف کنند که در بندرگاه ماند . دریا وقتی موقع رفتن آنها را از هم جدا میکرد، در بازگشت آنها را به کنار هم میآورد زیرا یکی نمیتواند بدون دیگری وجود داشته باشد. و هیچگاه نمیدانیم چه کسی بیشتر به دیگری احتیاج دارد؛ کسی که بسیار سفر کرده است یا کسی که از دالانش تکان نخورده است.
آخرین دستهبندی را اضافه میکنم؛ کسانی که چنان رویاپردازان نیرومندیاند که نیاز ندارند برای سفرکردن جابهجا شوند. نابینای پیری را به یاد میآورم که بدون ترک مرزهای شهرش، جوانها را به رفتن و دیدن طرف دیگر کوهستان تهییج میکرد: «روزی برمیگردین و دربارهی اون با من حرف میزنین.» برای توصیف منظرهای جدید یا دیداری تصادفی، هرگز حتی یک خط هم بدون فکرکردن به او ننوشتم.
دیدگاه خود را بنویسید