معرفی کتاب کتاب آنابل اثر پیر بنو : رمان آنابل شاهکاری است از پیر بنوا فرانسوی (Pierre Benoit) نویسنده ای که در قرن نوزدهم میلادی در فرانسه می زیست.این کتاب برنده جایزه ادبی فرانسه نیز شده است.پیر بنوا، متولد آلبی (جنوب فرانسه) فرزند یک سرباز فرانسوی بود. بنوا سالهای ابتدایی و خدمت سربازی خود را در شمال آفریقا گذراند، قبل از اینکه به یک کارمند دولت و کتابدار تبدیل شود. در سال 1914 اولین کتاب شعر خود را منتشر کرد. وی سپس به ارتش فرانسه پیوست و پس از نبرد شارلوا در بیمارستان بستری و از خدمت خارج شد.کتاب حاضر توسط مصطفی شفقی ترجمه و توسط نشر چلچله روانه بازار شده است.اکنون میتوانید این کتاب را با تخفیف ویژه, به صورت آنلاین از سایت دیجی کتاب خرید نمایید.جهت معرفی کامل کتاب ها به همراه خلاصه،نقد وبررسی و بخش هایی از متن کتاب ها... به کافه دیجی کتاب مراجعه نمایید.
محصولات مرتبط
بخش هایی از متن کتاب آنابل
هیجدهم ژوئن 1858، آفتاب کمی قبل از ساعت هفت طلوع کرد، چهرهی زیبای خورشید در اثر مههای متصاعد دریاچه نمک[1] کمنور به نظر میرسید.
درست در همین موقع «پر فیلیپ دگزیل» از نماز و طاعت مذهبی فارغ شد، ظروف مقدسه و کتابهایی را که برای عبادت مخصوص این روز به کار برده بود، در چمدان کوچک سفری خود قرار داده آن را به گوشه ایوانی برد که صندوقها و چمدانهای دیگری هم آنجا دیده میشد، بعد به نرده ایوان تکیه نمود و به منظره زیبای خورشید و پرواز پرندگان خیره گشت.
لحظهای با این طریق وقت خود را گذرانید، سپس به ساعت خود نگاه کرد و «کریولان» خدمتگزار سیاهپوستی را که در ایوان مشغول توپبازی بوده صدا کرد و گفت:
– کریولان، برو به خانمت بگو که حاضر باشند.
سیاه رفت و پس از چند دقیقه مراجعت نمود و گفت:
– خانم هنوز حاضر نشدهاند ولی منتظر جنابعالی میباشند.
فیلیپ، کشیش عالیمقام و مأمور مسیحی کردن بومیهای ناحیه «یوتاه» (از استانهای کشورهای متحده آمریکا)، شانهها را بالا انداخت و از پلکانهای مقابل بالا رفت و پس از کسب اجازه داخل اطاق (آنابل لی) شد.
این اطاق روی ایوان طبقه اول عمارت واقع بود مبلهای باشکوه و گرانبهایی که تا هفته قبل زینتبخش آن بود، دیگر آنجا دیده نمیشد ولی به جای آنها پنج شش چمدان بزرگ در کمال بینظمی اینطرف و آن طرف اطاق قرار داشت و به طور کلی هر کس در عمارت باشکوه «آنابللی» داخل میشد، فوراً حس میکرد که اهل آن خانه مسافرت مهمی در پیش دارند: اکنون تختخواب بزرگی که شمدهای آن به زمین کشیده شده بود و همچنین دستگاه دوشی که دور آن پاراوان مصوری قرار داشت، تنها وسیله زینت این اطاق محسوب میشد. موقعی که فیلیپ داخل شد، «آنابل» پشت پاراوان مشغول استحمام بود. موهای خرمایی رنگ قشنگ او در اطراق بدن زیبایش آویخته و ریزش آب دوش مانع از این بود که شکل حقیقی اندام دیده شد.
لحظهای گذشت و «آنابل» پس از تکیه دادن بازوی خود به کنار خزانه دوش، گفت:
– پدر روحانی، دیر شده است؟
– زود هم نیست.
– چرا یک ربع ساعت مانده است.
کشیش مثل این که کمی عصبانی شده باشد گفت:
– ساعتهای دیواری را در چمدانها پیچیدهاند بنابراین لزومی ندارد من در این خصوص با شما زیاد گفتگو کنم، معذلک ملاحظه کنید ساعت من هفت و یک ربع است. دیشب ده دفعه تکرار کردم که سربازان آمریکایی ساعت هشت به شهر دریاچه میرسند. حالا اگر تغییر عقیده دادهاید و نمیخواهید در رژه آنها حضور به هم برسانید این امر جداگانهای است و در هر حال من …
آنابل با صدای شیرین و ملایمی صحبت کشیش را قطع کرد و گفت:
– پدر جان، تغییر عقیده ندادهام، الساعه حاضر خواهم شد.
کشیش دوباره رشته صحبت خود را به دست گرفت و گفت:
– و بعلاوه دیشب به من اظهار داشتید که امروز صبح میخواهید مجلس تذکری برای شوهر مرحوم خودتان ترتیب دهید، من هم راضی شدم که در این مراسم شرکت کنم، اتفاقا ده دقیقه منتظر بودم نیامدید.
– معذرت میخواهم، خیلی خسته بودم و به همین جهت دیر از خواب بیدار شدم … خواهش میکنم به مهتابی جلوی اطاق بروید که من لباس خود را بپوشم و در عین حال با شما صحبت کنم. «رز» را هم صدا میکنم که مرا کمک کند و زود حاضر شوم.
فیلیپ اطاعت کرد و به مهتابی (بالکن) آمد. دیوارهای مهتابی را شاخههای درخت پیچی زینت داده بود، کف مهتابی در اثر سایه روشن اشعه زرین آفتاب منظره فوقالعاده زیبایی داشت.
این مهتابی به باغ سبز و خرمی مشرف بود که انواع درختهای میوهدار و گلها و بوتههای سبز و خرم صفای مخصوصی به آن میداد.
در انتهای باغ جویباری میگذشت و زمزمه آب، انسان را مست و از خود بیخود میکرد. در طرف راست باغ، از بالای درختان بلوط و تبریزی دو قله از بلندترین قلل کوهها «واهاچ» و در طرف چپ باغ «دریاچه نمک» جلب توجه میکرد، روی دریاچه را بخارهای مهمانند پوشانیده بود.
جادهای که از شمال «شهر دریاچه» به شهر «اوگدن» میرفت، از میان زمینهای شورهزاری عبور کرده در این طرف و آن طرف خود قطعه زمینهای سفید رنگ و شورهزاری را باقی میگذاشت و در همین موقع که فیلیپ مات و مبهوت این مناظر زیبا بود، غفلتاً صدای گیرای آنابل از درون اطاق بلند شد و گفت:
– پدر جان، هوا خیلی خوب است!
– بلی خیلی خوب ات و اگر تا یک ماه دیگر هم همینطور بماند مسافرت ما تا شهر «سنلویی» در نهایت راحتی و خوشی انجام خواهد گرفت …
«آنابل» صحبت کشیش را برید و گفت:
– ولی فراموش نکنید هر چه خوش بگذرد، باز خیالمان راحت نخواهد بود.
فیلیپ با کمی خشونت اظهار داشت:
– مگر ترک این شهر برای شما ناراحتی تولید میکند؟
– نه چندان، اما خاطرههای بدی هم از این شهر ندارم.
– ولی من به شما اطمینان میدهم که در اینجا آنطوری که شاید و باید به شما خوش نگذشته … گویا فراموش کردهاید که چرا به این شهر آمدهاید.
– خیر فراموش نکردهام.
کشیش مثل این که دلیل قاطعی به دست آورده باشد گفت:
– در این صورت اطمینان میدهم که در این شهر خیلی شاد و خرم نبودهاید.
– اخر من کسی را نمیشناختم، با ترس و وحشت زیادی به اینجا قدم گذاشتم و انتظار نداشتم در اینجا دوست صمیمی و یکرنگی مثل شما پیدا کنم ولی افسوس …
– چرا؟
– مجبورم از اینجا بروم.
کشیش برای اینکه به این صحبتها خاتمه دهد گفت:
– اما من از حرکت شما متأسف نیستم، زیرا خود من هم در اینجا نخواهم ماند، به علاوه حاضر نیستم قبل از شما بروم و شما را عقب خود بگذارم «آنابل» با صدای شیرین خود گفت:
– متشکرم ولی من که شما را عقب خود میگذارم نمیتوانم متأسف نباشم.
فیلیپ که تا این موقع باغ را نگاه میکرد یک دفعه قیافه خندانی به خود گرفت و به عقب سر متوجه شد، آنابل هنوز نصف لباسهای خود را نپوشیده مشغول شانه کردن سر خود بود. همین که چشمش به صورت کشیش افتاد او هم به نوبه خود قیافه خندان و در عین حال محزونی گرفت. فیلیپ مثل این که از حرکت خود پشیمان شده باشد.
گفت:
– خانم، معذرت میخواهم …
– ولی من باید معذرت بخواهم زیرا شما را خیلی معطل کردهام.
لحظهای سکوت حکمفرما شد و فقط صدای «رز» کفت سیاهپوست آنابل به گوش میرسید. چند دقیقه بعد آنابل هم به مهتابی آمد و گفت:
– پدر جان لباسم را پوشیدم! دیگر کاری ندارم، بفرمایید برویم!
سپس با قدمهای آهسته از پلکان تاریک و خنک عمارت پایین آمدند.
یک دفعه از انتهای باغ صدای شیهه اسبی شنیده شد و در تعاقب آن «کریولان» نوکر سیاهپوست «آنابل» پیش دوید و گفت:
– خانم یک نفر سرباز از طرف آقای فرماندار برای شما پیامی آورده است.
آقای «کانینگ»، فرماندار شهر دریاچه، از خانم «آنابل» خواهش کرده بود در مجلس جشنی که به افتخار سرلشگر «جانستون». فرمانده اعزامی بر پا میشود، حضور به هم رساند، در این مهمانی رجال و سران آمریکاییها استان «یوتاه» دعوت داشتند.
آنابل از موقع استفاده کرده و از سرباز پرسید!
– سربازهای امریکایی در چه ساعتی به شهر خواهند آمد؟
– خانم، ساعت ده صبح از دروازه شرقی شهر.
آنابل از این خبر خیلی خوشحال شد و گفت:
– پدر روحانی ملاحظه میفرمایید که عجله و شتاب در هیچ کار لازم نیست!
فیلیپ از دلیل تراشی «آنابل» کمی عصبانی شد و گفت:
– خیلی خوب، شما هم همیشه برای صحت اعمال خود دلیل میتراشید!
آنابل سرش را پایین انداخت و گفت:
– در هر حال اجازه میفرمایید صبحانه را با راحتی خیال صرف کنیم! و چون دید فیلیپ از این پیشنهاد قیافه تندی به خود گرفته، اضافه کرد:
– خوشرو باشید شاید این آخرین چاشتی باشد که با هم صرف میکنیم!
فیلیپ چیزی نگفت و به اتفاق آنابل به اطاق ناهارخوری وارد شدند. در آنجا فقط کمدی از چوب گردو، چند صندلی، یک میز بزرگ جلب توجه میکرد.
روی میز یک ظرف کرهخوری، یک شیرخوری، چند فنجان و چند ظرف محتوی مربا مشاهده میشد.
در خلال صرف صبحانه هر وقت آنابل چیزی میخواست، کلفت سیاهپوست جواب میداد:
– خانم، ما در چمدان را بستهایم!
و بالاخره پس از این که از شنیدن این پاسخهای یکنواخت خسته شد، گفت:
– اینجا درست مثل بیابانهای بیآب و علف شده است!
و بعد به فیلیپ گفت:
– پدرجان، چهقدر خجل و شرمسارم که شما را اینطور ترک میکنم.
فیلیپ تبسمی کرد و گفت:
– به زودی من هم شهر دریاچه را ترک گفته وبرای انجام کارهای خود به بیابانهای «ایداهو» رهسپار میشوم: در آنجا تصور میکنید بومیها با ظروف نقره و تختخوابهای مجلل و باشکوه از من پذیرایی مینمایند!
– … و شما هم تصور میکنید با این جملههای از شدت تأسف من میکاهید.
حزن و اندوه شدیدی به هر دو دست داد و سکوت غمانگیزی حکمفرما شد و پس از صرف صبحانه آنابل پرسید:
– چه ساعتی است؟
– هشت و نیم!
– نمیدانم اسبها را حاضر کردهاند یا خیر؟
– من دستور دادم قبل از ساعت 8 حاضر کنند!
– در این صورت اگر اجازه میفرمایید زودتر برویم و کنار «دریاچه نمک» گردش کنیم، تصور مینمایم دیدن دریاچه در این وقت روز به زحمت میارزد.
دورتادور شهر دریاچه که «بریگام یانگ» رئیس مذهبی «مورمنها»[2] آن را «بیتالمقدس جدید» نام نهاده بود، دیواری کشیده بودند و عمارت آنابل تا این دیوار بیش از پانصد متر فاصله نداشت.
فیلیپ و آنابل از کوچههای بیسروصدا و خیابانهایی که در دو طرف آن جویبارها جاری و درختان بید صف کشیده بودند گذشتند. پنجرههای خانههای مورمنی همه بسته و اغلب تختهکوب شده بود، مغازهها تابلوی خود را برداشته و مردم از یک ماه پیش هر را ترک گفته، بودند زیرا از ورود سربازان آمریکایی ترس و وحشت زیادی داشتند.
«فیلیپ» و «آنابل» از دیدن شهری که تا چندی پیش هیاهو و قیل و قال در آن بلند بود و اینک در سکوت مدهشی فرو رفته، چنان وحشتزده شده بودند که در طول راه با هم سخنی نگفتند.
اما همین که چشمشان به چند سرباز بومی افتاد که از روبهروی آنها پیش میآمدند، فیلیپ آهی کشید.
سربازان وقتی به فیلیپ رسدند او را سلام کردند. فیلیپ پرسید:
– «سوکوپیتز» هم اینجا آمده است؟
یکی از سربازان که پرهای کلاهش زیباتر از سایرین بود، پاسخ داد:
– بله، او هم اینجا آمده است تا نسبت به فرمانده نیروی اعزامی ادای وظیفه و احترام نماید وضمناً سربازان «شوشونس» را برای جنگ با «مورمون»ها در اختیار او بگذارد.
– بسیار خوب، از قول من به او بگو خیلی مایلم او را ملاقات نمایم. نام مرا میدانی؟
بومی اشاره مثبتی کرد و بعد او و سایر رفقایش از جلوی راه فیلیپ و آنابل رد شدند. فیلیپ سری تکان داد و با قیافه محزونی به آنابل گفت:
– نمیدانم اختلافآمریکاییها و مورمونها به کجا میرسد؟ من اطمینان دارم که بومیهای «شوشونس» در راه صلح و صفای آنها قربانی میشوند!
آنابل با لحن اعتراضآمیزی گفت:
– پدر جان، بومیهای «شوشونس» در فکر قتل شما هستند، معذلک از آنها دفاع میکنید.
فیلیپ با خنده پاسخ داد:
– اشتباه میکنید، بومیهای «یوتاه» در فکر قتل من هستند و «شوشونسها» ابداً با من کاری ندارند، وانگهی بومیهای «یوتاه» و یا «شوشونس» و یا جای دیگر در نظر من یکسانند و میل ندارم به هیچ وجه طرف حق را رها کنم …
حقیقتاً این بومیها بیچاره هستند!
«آنابل» گفت:
– پدر جان، آهسته حرف بزنید، دکتر «هورت» که هرگز موافق عقیده شما نیست، به طرف ما میآید!
چند لحظه بعد دکتر «هورت» پیشکار استان «یوتاه»، که پیرمردی لاغراندام بود و عینک شیشه زردی به چشم داشت و جواهرات ارزان قیمتی به جلیقه سفید خود آویزان کرده بود، به آنها رسید و پس از بوسیدن دست «آنابل» گفت:
– خانم، امروز صبح شهر دریاچه منظره بس زیبایی دارد؟ آیا زیباترین شهرها نیست؟
– اتفاقاً خیر، زیرا همه جای آن را با پرچم زینت ندادهاند.
– اما به نظر من زیبایی از در و دیوار این شهر میبارد، به علاوه مگر حس نمیکنید که هوای لطیف این شهر دیگر با نفسهای کثیف بومیهای پست آلوده نیست؟
– عجب، الساعه چند نفر از آنها را که فرمانبردار شما هستند ملاقات کردم!
– آنها از بومیهای پاکیزه طینت و پاکسرشتاند و عقیده و افکارشان از هر حیث با «مورمن»ها فرق دارد … باور کنید اگر من مصدر امور بودم …
– اگر مصدر امور بودید چه میکردید؟
[1] دریاچه نمک نام دریاچهای است به محیط 400 کیلومتر واقع در مغرب کشورهای متحده آمریکای شمالی، در کنار این دریاچه شهری به نام «شهر دریاچه نمک» ساخته شده و در این کتاب از نظر اختصار «شهر دریاچه» نامگذاری شده است. مترجم [2] مورمونها طایفهای هستند که از سال 1827 میلادی در ممالک متحده آمریکا روی کار آمدند و مرکز خود را کنار دریاچه نمک قرار داده وشهری به نام «شهر دریاچه» (سلت- لیک – ستی) ساختند.
در میان آنها تعدد زوجات رواج داشت و عاقبت در سال 1887 میلادی آمریکاییها قانونی گذرانیدند و از این عمل جلوگیری کردند.
دیدگاه خود را بنویسید