معرفی رها کردن گربه نوشته هاروکی موراکامی , هاروکی موراکامی یک نویسنده ژاپنی می باشد که به مدت ۸ سال صاحب یک کافه بود و کافه را تعطیل کرد و شروع به نوشتن کرد. این کتاب شامل سه داستان کوتاه و بسیار زیبا از این نویسنده می باشد. رها کردن گربه یکی دیگر از داستان های کوتاه این نویسنده ژاپنی می باشد که مربوط به گربه ولگردی است به خانه آورده اند ولی فضای کافی برای نگهداری از گربه ندارند و ناگهان گربه حامله می شود و در ادامه اتفاقات جالبی رخ می دهد... بابیتل ها و میمون شیناگوا دو داستان دیگر این کتاب هستند.. اکنون میتوانید این کتاب را با تخفیف ویژه, به صورت آنلاین از سایت دیجی کتاب خرید نمایید.
محصولات مرتبط
بخش هایی از داستان رها کردن گربه ...
خاطرات بسیاری از پدرم دارم. البته این امری کاملاً طبیعی است زیرا از زمانی که به دنیا آمدم تا سن هجده سالگی که خانه را برای همیشه ترک کردم با هم زیر سقف خانهای نه چندان بزرگ زندگی کردیم. همانطور که دربارهی اغلب فرزندان و والدین صدق میکند، برخی از این خاطرات شاد بود و برخی هم نه چندان. اما خاطراتی که اکنون به وضح در ذهنم باقی مانده در هیچیک از این دستهها جای نمیگیرد بلکه شامل حوادث عادیتری میشود. مثلاً زمانیکه در شوکوگاوا (بخشی از شهر نیشینومیا در استان هیگو) زندگی میکردیم یک روز همراه پدرم برای خلاص شدن از شر گربه مادهی پیری به ساحل میرفتیم. یادم نیست چرا میخواستیم از شر آن گربه خلاص شویم. خانهی ما آپارتمانی نبود و باغ و فضای کافی برای نگهداری یک گربه داشتیم. زمانی که او را به خانه آوردیم گربهی ولگردی بود و حالا که باردار شده بود، پدر و ماردم احساس میکردند دیگر نمیتوانند از او مراقبت کنند. البته مطمئن نیستم دلیلش این بوده باشد، حافظهام درست یاری نمیدهد. آن وقتها خلاص شدن از شر گربهها امری عادی بود و کسی به خاطر این کار آدم را سرزنش نمیکرد و ایدهی عقیم کردن گربهها حتی به ذهن کسی هم خطور نمیکرد. به نظرم اول یا دوم ابتدایی بودم. پس احتمالاً حدود سال 1955 یا کمی بعد از آن بود. نزدیک خانهی ما ویرانهی ساختمان بانکی بود که آمریکاییها بمبارانش کرده بودند؛ از معدود زخمهای باقی مانده از جنگ بود.
بعدازظهر آن تابستان من و پدرم سوار بر دوچرخه به راه افتادیم تا گربه را کنار ساحل رها کنیم. او رکاب می زد و من پشتش نشسته بودم و جعبهای را که گربه در آن بود در دست داشتم. ما در امتداد رودخانه شوکوگاوا میراندیم تا به ساحل کوروئن رسیدیم. جعبه را میان درختان آنجا گذاشتیم و بی آنکه به پشت سر نگاه کنیم به خانه برگشتیم. ساحل حدود دو کیلومتری با خانهمان فاصله داشت.
به خانه که رسیدیم از دوچرخه پیاده شدیم – گرچه دلم برای گربه میسوخت اما کاری از دستم ساخته نبود- در ورودی را که باز کردیم گربهای را که در ساحل رها کرده بودیم آنجا دیدیم. او در حالیکه دم بلندش را بالا برده بود با میویی دوستانه از ما استقبال کرد. گیج شده بودیم. هرچه فکر میکنم نمیفهمم چطور توانسته بود آن کار را بکند.
پدر هم گیج شده بود. مدتی بی آنکه چیزی بگوییم همانجا ایستادیم. نگاه متعجب پدرم آرام آرام به تحسین و سرانجام به حالتی از آرامش مبدل شد و آن گربه بار دیگر حیوان خانگیمان شد.
همیشه در خانهمان گربه داشتیم و آنها را بسیار دوست داشتیم. من خواهر و برادری نداشتم و همینطور که بزرگ میشدم، بهترین دوستانم گربهها و کتابها بودند. دوست داشتم با گربهام روی ایوان بنشینم و آفتاب بگیرم. چرا مجبور بودیم آن گربه را به ساحل ببریم و رهایش کنیم؟چرا من اعتراضی نکردم؟ این سؤالها و سؤالهای دیگری مثل اینکه چطور آن گربه زودتر از ما به خانه رسیده بود، هنوز بی پاسخ ماندهاند.
خاطرهی دیگری که از پدرم دارم این است که هر روز صبح، پیش از خوردن صبحانه، مدتی طولانی مقابل محرابی بودایی در خانهمان مینشست و مشتاقانه با چشمهای بسته سوتراهای بودایی میخواند. این یک زیارتگاه واقعی نبود بلکه جعبهی شیشهای و استوانهای کوچکی بود که یک مجسمهی بودی ساتوا[1] در درونش به زیبایی تراشیده شده بود. یکی دیگر از پرسشهای بیجواب ماندهی من این است که چرا پدرم هر روز صبح به جای نشستن مقابل یک زیارتگاه واقعی جلو آن جعبهی شیشهای مینشست و سوترا میخواند؟
به هر روی، برای او مراسم مهمی بود که در شروع هر روز انجام میداد. تا آنجا که خبر دارم او هرگز در انجام این کار که وظیفهی خودش میدانست کوتاهی نکرد و هیچکس هم اجازه نداشت اخلالی در انجام آن ایجاد کند. از آنجا که هرروز با تمرکز شدیدی این کار را انجام میداد منصفانه نیست که به آن برچسب عادت روزمره زده شود.
یک بار وقتی کودک بودم از او پرسیدم برای چه کسی دعا میکند و او جواب داد برای کسانی که در جنگ کشته شدهاند. برای همرزمان ژاپنیاش که جانشان را از دست دادهاند و همچنین سربازان چینی که دشمنشان بودند. توضیح بیشتری نداد و من هم پافشاری نکردم. اگر پافشاری میکردم شاید بیشتر حرف میزد اما این کار را نکردم. چیزی در من باعث شد که جلو خودم را بگیرم.
باید کمی دربارهی پیشینهی پدرم بگویم. پدربزرگم یعنی پدرِ پدرم بنشیکی موراکامی در خانوادهای کشاورز در استان آیپی به دنیا آمد. چنانچه آن زمان در مورد پسران کوچکتر رسم بود، پدربزرگم را برای آموزش راهبی به معبدی در همان نزدیکی فرستادند. وی دانش آموز شایستهای بود و پس از کارآموزی در معابد مختلف به عنوان رئیس راهبان معبد آنیوجی در کیوتو منصوب شد.
آن معبد در بخش خود چهارصد، پانصد خانوار را شامل میشد و از لحاظ تبلیغاتی برای او اهمیت بسیاری داشت. من در منطقهی اوزاکاکوبه بزرگ شدم به همین خاطر فرصت چندانی برای دیدن خانهی پدربزرگم و معبد کیوتو نداشتم و خاطرات کمی از آن دارم. چیزی که از او میدانم این است که او فردی آزاد و بیپروا بود و شهره به نوشیدن زیاد. همانطور که از نامش پیداست –کلمهی بن در اسم کوچک او به معنای فصاحت است- او خوب حرف میزد. راهب توانا و ظاهراً محبوبی بود. یادم هست که شخصیتی پرجذبه و صدایی رسا داشت.
پدربزرگم صاحب شش پسر بود و دختری نداشت. مرد سالم و خوش قلبی بود اما متاسفانه در هفتاد سالگی ساعت هشت و پنجاه دقیقهی صبح 25 آگوست 1958 با قطاری برخورد کرد که از خط آهن کیشن عبور میکرد و کشته شد، همان خط آهنی که کیوتو (میساساگی) و اتسو را به هم متصل میکند. این خط آهن بدون نگهبان، از یاداماچو، کیتاهانایاما، یاماشینا و هیگاشیاماکو عبور میکند. در این روز خاص طوفان سهمگینی در منطقهی کینکی اتفاق افتاد. باران شدیدی میبارید و احتمالا ًپدربزرگم که چتری هم به همراه داشت قطار را ندید که از خط منحنی میآمد. از آنجا که شنواییاش هم ضعیف بود صدای آمدن قطار را هم نشنیده بود.
یادم هست شبی که خانوادهام خبر مرگ پدربزرگم را فهمیدند پدرم به سرعت آمادهی رفتن به توکیو شد و مادرم با گریه، به او چسبید و التماس کرد: هرکاری میکنی بکن اما مسئولیت معبد رو قبول نکن. آن زمان من فقط نه سال داشتم اما این تصویر، مانند صحنهای به یادماندنی از فیلمی سیاه و سفید در ذهنم نقش بسته است. پدرم حرفی نمیزد و در سکوت سرش را تکان میداد. میتوانستم احساس کنم که او از قبل تصمیمش را گرفته بود.
پدرم در اول دسامبر سال 1917 در آواتاگوچی، ساکیوکو در توکیو به دنیا آمد. دورهی دموکراسی صلحآمیز امپراتور تایشو در دوران کودکی او داشت به پایان میرسید. پس از آن یک دوره افسردگی شدید در جامعه و بعد باتلاق جنگ دوم ژاپن و چین و در نهایت نیز فاجعهی جنگ جهانی دوم به دنبالش آمد.
سپس در اوایل دورهی جنگ، زمانی که همنسلان پدرم برای زنده ماندن به سختی تلاش میکردند، آشفتگی و فقر به وجود آمد. همانطور که اشاره کردم پدرم پنج برادر دیگر داشت. سه برادرش در جنگ دوم ژاپن و چین به جبهه اعزام شده و بدون جراحتی جدی جان به در برده بودند. هر شش برادر کم و بیش واجد شرایط راهب شدن بودند. آنها از تحصیلات لازم برخوردار بودند. مثلاً پدرم درجهی ارشد روحانیت داشت که تقریبا ًمعادل درجهی ستوان دومی ارتش بود. در تابستان، در فصل شلوغ اوبون – جشنوارهی سالانه که برای بزرگداشت نیاکان خانواده برگزار میشود- این شش برادر در کیوتو جمع میشدند و از اهالی معبد بازدید میکردند. شب را دور هم به نوشیدن میگذراندند.
پس از مرگ پدربزرگم این پرسش عاجل پیش آمد که چه کسی وظایف راهبی در معبد را به عهده خواهد گرفت. همهشان متأهل و شاغل بودند. راستش هیچ کس انتظار نداشت که پدربزرگم به این زودی یا به طور ناگهانی از دنیا برود. پسر ارشد – عمویم شیمئی موراکامی- قصد داشت دامپزشک شود اما پس از جنگ در ادارهی مالیات در اوزاکا مشغول به کار شده بود و اکنون هم رئیس بخش بود. در حالی که پدرم که پسر دوم خانواده بود، در منطقهی کانسای در مقاطع دوم و سوم دبیرستان مدرسهی کویوگاکواین، ادبیات ژاپنی تدریس میکرد.
برادران دیگر هم یا معلم بودند یا در کالجهای وابستهی بودایی تحصیل میکردند. دو نفر از برادرها به فرزندخواندگی گرفته شده بودندکه در آن زمان روالی معمول بود و نام خانوادگیشان هم فرق میکرد. به هر حال هنگامی که برای گفتگو در مورد این وضعیت دور هم جمع شدند هیچکس حاضر به پذیرش وظایف معبد نشد. ریاست چنان معبد بزرگی کار سادهای نبود و برای خانوادهها وظیفهی سنگینی محسوب میشد. برادران از این امر به خوبی آگاه بودند و البته مادربزرگم که حالا بیوه شده بود هم انسان بسیار جدی و سختگیری بود. زنعموهایم میدانستند زمانی که مادربزرگم هنوز زنده است کارشان به عنوان شریک رئیس کشیش بسیار سخت است. مادرم دختر بزرگ خانوادهی بازرگانی مستقر در سنبا در اوزاکا بود. او زن شیک پوشی بود و مناسب همسر رئیس کشیشِ کیوتو نبود. بنابراین بیدلیل نبود که با گریه به پدرم چسبید و از او خواهش کرد مسئولیت معبد را به عهده نگیرد.
حداقل از نظر من پدر به عنوان پسر پدربزرگ، فردی امین و مسئولیتپذیر است. او خلق و خوی بخشندگی را از پدرش به ارث نبرده بود و عصبی بود. اما اخلاق خوش و نحوهی صحبت کردنش باعث آرامش دیگران میشد. ایمان صادقانهای نیز داشت و میتوانست کشیش خوبی شود و احتمالاً خودش هم این را میدانست. به گمانم اگر مجرد بود حتماً این وظیفه را میپذیرفت اما در آن زمان نمیتوانست خانوادهی کوچک خودش را نادیده بگیرد.
سرانجام، عمویم شیمئی کارش را در ادارهی مالیات رها کرد و به عنوان رئیس معبد آنی اوجی جانشین پدربزرگ شد. بعد از او هم پسرعمویم که پسر عمو جونیچی بود جانشینش شد. به گفتهی جونیچی، شیمئی تنها به دلیل احساس تعهدش به عنوان پسر بزرگ موافقت کرد رئیس معبد بشود. من اما میگویم او موافقت کرد زیرا چارهی دیگری نداشت. در آن زمان، اعضای معبد پرنفوذتر از حالا بودند و او نمیتوانست از زیر این مسئولیت شانه خالی کند.
پدرم در کودکی به عنوان کارآموز به معبدی در شهر نارا فرستاده شده بود. احتمالاً دلیلش این بوده که از سوی یک خانوادهی روحانی به فرزندخواندگی پذیرفته شود. اما او بعد از دورهی کارآموزی به کیوتو بازگشت. ظاهراً به این دلیل که سرمای آنجا سلامتیاش را به خطر انداخته بود. اما به نظر میرسد دلیل اصلی بازگشتش این بود که او نتوانسته بود با محیط جدید سازگار شود. پس از بازگشت به خانه مانند گذشته به عنوان پسر خانواده به زندگیاش ادامه داد. من احساس میکنم این تجربه همچون زخم عمیقی عاطفی در او باقی ماند. نمیتوانم دلیل خاصی برایش بیاورم اما چیزی در او بود که باعث میشد اینطور فکر کنم.
وقتی به آن روز فکر میکنم که پدرم گربهای را که رها کرده بودیم در خانه دید صورتش را به خاطر میآورم که در ابتدا حالتی از تعجب داشت، سپس متأثر شد و در نهایت احساس آسودگی کرد. من هرگز چنین چیزی را تجربه نکردم. من به عنوان تنها فرزند یک خانوادهی معمولی در محیطی عاشقانه بزرگ شدم. بنابراین از لحاظ منطقی و عاطفی نمیتوانم حال کودکی را درک کنم که والدینش او را رها میکنند، اینکه چه نوع زخمهای روانی ممکن است در او ایجاد شود. چنین چیزی را کاملاً سطحی احساس میکنم. فرانسوا تروفو، کارگردان فرانسوی، در این باره که مجبور بوده جدا از پدر و مادرش زندگی کند صحبت کرده و تا آخر عمر مضمون رها شدن را در فیلمهایش دنبال کرد. احتمالاً اکثر مردم تجربههای ناراحت کنندهای در زندگیشان دارند که قادر به بیانش نیستند اما فراموششان نمیکنند. پدرم در سال 1936 از دبیرستان مقدماتی (که معادل دبیرستان امروز است) هیگاشیاما فارغالتحصیل شد و در هجده سالگی وارد آموزشگاه مطالعاتِ سیزان شد. دانشجویان عموماً از خدمت سربازی معافیتی چهارساله دریافت میکردند اما او فراموش کرد یک سری کارهای اداری را به درستی انجام دهد در نتیجه در بیست سالگی به خدمت اعزام شد. او مرتکب خطایی آییننامهای شده بود و چنین خطایی با عذرخواهی درست نمیشد. بروکراسی و ارتش کاملاً مانند هم عمل میکنند؛ پروتکلها باید دنبال شوند.
پدرم در هنگ بیستم پیاده نظام که بخشی از لشکر 16 بود (لشکر فوشیمی) خدمت میکرد. هستهی لشکر 16 از چهار هنگ پیاده شامل هنگ 9 پیاده (کیوتو) هنگ بیستم پیاده (فوکوچیاما) هنگ 33 پیاده (شهر تسو، در ایتان می) و هنگ 38 پیاده (نارا) تشکیل شده بود. مشخص نیست چرا پدرم که اهل شهر کیوتو بود و باید به هنگ 9 محلی فرستاده میشد در هنگ فوکوچیاما قرار داده شد.
زمان زیادی گذشت تا علتش را فهمیدم. اما وقتی بیشتر به پس زمینهی پدرم نگاه میکنم درمییابم اشتباه کردهام. در واقع پدرم نه به هنگ 20 پیاده بلکه به هنگ 16 حمل و نقل تعلق داشت که آن هم بخشی از لشکر 16 بود. و این هنگ در فوکوچیاما نبود بلکه مقر اصلی آن در فوکاکوسا/ فوشیمی در شهر کیوتو بود. اینکه چرا من فکر میکردم پدرم در هنگ بیستم پیاده نظام بوده است موضوعی است که بعداً در موردش حرف خواهم زد.
دلیل شهرت هنگ بیستم پیاده نظام این بود که اولین هنگی بود که پس از سقوط شهر نانجینگ به آن وارد شد. واحدهای نظامی از کیوتو به تربیتشدگی و شهری بودن معروف بودند، اما اقدامات این هنگ خاص به طور شگفتآوری خونین بود. تا مدتها از این میترسیدم که پدرم در حمله به شهر نانجینگ شرکت کرده باشد و من علاقهای به دانستن جزئیاتش نداشتم. او در آگوست 2008 در سن نود سالگی درگذشت. بدون اینکه من هرگز در این مورد از او سوالی بکنم و یا اینکه او با من حرفی راجع به آن بزند.
پدرم در آگوست سال 1938 به خدمت اعزام شد. یورش بدنام هنگ 20 پیاده نظام به نانجینگ، سال گذشته یعنی در دسامبر 1937 اتفاق افتاده بود، بنابراین در آن زمان پدرم هنوز وارد ارتش نشده بود. وقتی این را فهمیدم انگار وزنهی بزرگی از دوشم برداشته شده باشد خیالم راحت شد. پدرم به عنوان سرباز درجه دوم در هنگ شانزدهم حمل و نقل در تاریخ 3 اکتبر 1938 با کشتی به همراه نیروی نظامی وارد بندر اوجینا شد و در 6 اکتبر به شانگهای رسید. در آنجا هنگ وی به هنگ 20 پیاده نظام پیوست. طبق فهرست زمان جنگ ارتش، هنگ 16 حمل و نقل در درجه اول وظیفهی تأمین تدارکات و امنیت را داشت. اگر حرکات هنگ را دنبال کنید متوجه میشوید مسافتهای زمانی باورنکردنی را طی کردهاست. برای واحدهایی که نه خودروی کافی در اختیار داشتند و نه سوخت لازم، اسب اصلیترین وسیلهی حمل و نقل بود. پیمودن چنین مسافتهای طولانی کار بسیار پر زحمت و دشواری بود. اوضاع در جبهه نیز بسیار وخیم بود. کمبود شدید جیره و مهمات، فرسوده بودن لباس فرم مردها و شرایط غیربهداشتی که منجر به شیوع وبا و سایر بیماریهای عفونی شده بود. برای کشوری مثل ژاپن با توانی محدود کنترل کشور بزرگی مثل چین غیرممکن بود.
اگرچه ارتش ژاپن قادر بود کنترل نظامی شهرها را یکی پس از دیگری به دست بیاورد اما عملاً توانایی اشغال کل مناطق را نداشت. خاطرات نوشته شده توسط سربازان هنگ 20 پیاده نظام، تصویری روشن از آن اوضاع رقتبار را به نشان میدهد. نیروهای حمل و نقل معمولاً مستقیماً درگیر نبردهای خط مقدم نمیشدند اما همیشه هم ایمن نبودند. از آنجا که مجهز به سلاحهای سبکی مثل سرنیزه بودند هنگام حملهی دشمن از عقب، تلفات بسیاری را متحمل میشدند.
دیدگاه خود را بنویسید