معرفی کتاب خاطرات یک ژنرال اثر گابریل گارسیا مارکز : گابریل گارسیا مارکز(۲۰۱۴- ۱۹۲۷)، نویسنده کلمبیایی برنده نوبل ادبیات است. «ژنرال در هزارتوی خود» رمانی است که شرح حالی از واپسین روزهای زندگی رهبر و آزادی خواه کلمبیا، سیمون بولیوار، به دست می دهد. رویای بزرگ سیمون بولیوار که تاریخ او را با نام «آزادی بخش» ستوده است، متحد کردن کشورهای امریکای لاتین بود. یک و نیم قرن پس از عبور سیمون بولیوار از تاریخ، مارکز در این کتاب از دیدگاهی تازه و در اثری جذاب به او نگریسته است. آثار و مدارک تاریخی کتاب بر اساس واپسین سفر بولیوار از بوگوتا به نوار ساحلی کلمبیا به قصد سفر به اروپا است. با توجه به شواهد تاریخی، مارکز در این کتاب تصویری جالب از ناامیدی، بیماری و مرگی که به ناچار بر عشق بولیوار به سلامتی و زندگی چیره می شود را به نمایش گذاشته است. هر چند بسیاری از منتقدان ساکن امریکای لاتین اذعان کرده اند که این کتاب ضربه بزرگی به یکی از سرشناس ترین و نمادین ترین افراد این قاره وارد کرده است.اکنون می توانید این را با تخفیف از دیجی کتاب خرید نمایید.نقد بررسی خلاصه و بخش هایی از کتاب در کافه دیجی کتاب
محصولات مرتبط
بخش هایی از متن کتاب :
خوزه پالاسیوس که از قدیمی ترین و بهترین پیشخدمتهای ژنرال بود، کمی به دنبال ژنرال گشت تا اینکه ژنرال را در درون حمامش پیدا کرد. او با تنی برهنه و چشمانی نیمه باز، داخل آب شفابخش دراز کشیده بود و غلت می خورد.
خوزه با دیدن اربابش در آن حال ترسید و گمان کرد که درون آب خفه شده و مرده است. او به خوبی می دانست که ژنرال با فرو رفتن درون آب شفابخش، در حال تمرکز است، اما با دیدن او که با لذتی بسیار، درون آب تکان می خورد، احساس ناخوشایندی کرد. با این حال، جرأت نداشت به او نزدیک شده و از حالش باخبر شود؛ ژنرال از او خواسته بود، سر ساعت ۵ صبح از خواب بیدارش کند تا برای انجام کاری ضروری به بیرون از شهر برود. به همین خاطر به خودش جرأتی داد و با صدایی گرفته، پاورچین پاورچین نزد ژنرال رفت و به آرامی او را صدا زد. ژنرال با شنیدن صدای خوزه، چشمانش را باز کرد و در محوطه ی تاریک و روشن حمام به قامت بلند، چشمهای روشن و موهای بور پیشکارش نگاهی انداخت.
خوزه در حالی که فنجانی خشخاش دم کرده و مقداری صمغ عربی به دست داشت، نزدیک ژنرال ایستاده بود.
ژنرال با دیدن خوزه با دست های ضعیف و کم زورش دستگیره های وان را گرفت و با جثه ی نحیفش، به سرعت همچون دلفینی از درون آب بیرون آمد. سپس به خوزه گفت: «زود باش، بار سفر را ببند تا
چه سریع تر اینجا را ترک کنیم. اینجا، دیگر جای ما نیست.»
خوزه قبلا حرف های این چنینی را در شرایطی کاملا متفاوت از دهان ژنرال شنیده بود و حالا به این گونه از گفته های ژنرال آن هم در شرایطی که حیوانات بارکش در اصطبل آماده بودند و قرار بود، تمام اعضای هیئت نمایندگی برای تشکیل جلسه ی مهمی گرد هم بیایند، اعتمادی نداشت.
خوزه حوله ی مخصوص ژنرال را به دستش داد و به او کمک کرد تا خودش را خوب خشک کند. ژنرال، حوله را روی کاناپه انداخت. سپس بالاپوش مخصوصش را از خوزه گرفته و در حالی که با دستی لرزان، فنجان چای را گرفته بود، با دست دیگرش نیز به کمک خوزه بالاپوش مخصوص مناطق سرد کوهستانی را به تن کرد. در همان حال، به شلوار چرمی اش در گنجه ی لباسها، نگاهی انداخت. چند ماهی بود که آن شلوار را به تن نکرده بود؛ دقیقا بعد از شب های لذت بخش و خاطره انگیز لیما.
حالا که قصد داشت پس از گذشت چند ماه، دوباره آن شلوار را به تن کند، متوجه شد که به دلیل لاغری و کم شدن وزنش، شلوار دیگر اندازه ی تنش نیست. رنگ پریده و بی رنگ پوستش که هم کمی سوخته به نظر می رسید از تحمل رنجهای زیاد او در برابر باد و باران حکایت می کرد.
با این که سن زیادی نداشت و در ماه ژوئیه چهل و شش ساله شده بود، اما موهای مجعد و کارائیبی او به رنگ خاکستری درآمده بود….
.
.
.
دیدگاه خود را بنویسید