«سفر بخیر آقای رئیس جمهور» یا «قدیس» اثر گابریل گارسیا مارکز : کتاب حاضر یک مجموعه داستان دیوانه کننده از گابریل گارسیا مارکز نویسنده کتاب صد سال تنهایی است که شامل داستان های کوتاه کوتاه از بدبیاری های مردمان آمریکای لاتین است که در مکان هایی دوردست و اروپا را تصویر می کشد. نویسنده با الهام از حرفه ی روزنامه نگاری که اهمیت بسیاری برای آن قائل است- با گذری از نئورئالیسم جادویی، خاطرات اعجاب آور خود را به رشته ی تحریر می کشد. وجود شخصیت هایی چون پابلو نرودا، چزاره زاواتینی و دیگران در متن داستان موید این مساله است. خود مارکز در مصاحبه ای گفته است: «این داستان ها قطعا، قطعاتی از خاطرات خود من هستند که آن ها را از دفتر گمشده ام بازسازی و بازآفرینی کرده ام.»... اکنون میتوانید این کتاب را با تخفیف ویژه, به صورت آنلاین از سایت دیجی کتاب خرید نمایید.جهت مشاهده معرفیاجمالی کتاب ها به همراه خلاصه، نقد, بررسی و بخش هایی از متن کتاب ها... به کافه دیجی کتاب مراجعه نمایید.
محصولات مرتبط
کتاب سفر بخیر رئیس جمهور یک داستان دیوانه کننده است. داستان ها به شکل حیرت انگیزی غافل گیر کننده اند. و بر خلافِ نامِ کتاب، بیشترِ مضمون ها پیرامونِ زندگیِ شخصیِ افراد می گردد. و حتا داستانِ سفر به خیر آقای رئیس جمهور نیز همین طور است. داستان، داستانِ رئیس جمهوری ست که امروز دیگر رئیس جمهور نیست. افسردگی، فقر مالی و… انسانی که از نقطه ی اوجی سقوط کرده است.
در یکی از داستانهای کوتاه این کتاب به نام «فقط آمدم که تلفن کنم» میخوانیم: «او دختری بیست و هفت ساله، اهل مکزیک، زیبا و با فکر بود. چند سال پیش به عنوان یک خواننده در یک سالن موسیقی کار میکرد که از بابت آن اندک شهرتی کسب کرده بود. با یک شعبدهباز ازدواج کرده بود و حالا هم برای پس از دیدن چندتن از اقوامش در ساراگوسار نزد همسرش برمیگشت.
ساعتی ایستاد و در نهایت ناامیدی از اتومبیلها و کامیونهایی درخواست کمک کرد که با سرعت فریاد از برابرش میگذشتند. تا اینکه سرانجام رانندهی یک اتوبوس قراضه دلش به حال او سوخت و سوارش کرد. اما به او گفت که زیاد دورتر نمیرود.
ماریا پاسخ داد: «مهم نیست. همین قدر که به یک باجهی تلفن برسم، کافی است.» راست میگفت. کافی بود که خودش را به یک تلفن برساند و به همسرش اطلاع دهد که تا قبل از ساعت هفت به خانه نمیرسد.
پالتویی دانشجویی بر تن داشت و باکفشهایی که بیشتر مناسب پوشیدن در کنار دریا در ماه آوریل بودند، به پرندهای میمانست که بال و پرش خیس شده باشد. از این اتفاق آنقدر گیج شده بود که فراموش کرد سوییچ اتومبیلش را بردارد.
زنی که کنار راننده نشسته بود، ظاهری نظامی، اما رفتاری دلنشین و ملایم داشت. حوله و پتویی به ماریا داد و کنار خودش جایی برای او باز کرد تا بنشیند. ماریا کمی خودش را خشک کرد و بعد کنار آن زن نشست. در حالی که پتو را به دور خودش پیچیده بود، سعی کرد سیگاری روشن کند، اما کبریتش هم خیس شده بود. زن، بستهای کبریت به او داد و بعد از او خواست تا از سیگارهایش که هنوز خشک بودند، یکی هم به او بدهد.»
.
.
.
این مجموعه چهارمین مجموعه ی داستان های کوتاه این نویسنده است. آنچه این اثر را از سایر آثار مارکز متمایز می سازد، محل وقوع حوادث و فضای داستان هاست. به این معنی که داستان های این مجموعه، بدبیاری های مردمان آمریکای لاتین در مکان هایی دور دست و در اروپا را تصویر می کند و نویسنده با الهام از حرفه ی روزنامه نگاری که اهمیت بسیاری برای آن قائل است – با گذری از نئورئالیسم به نئورئالیسم جادویی، خاطرات اعجاب آور خود را به رشته ی تحریر می کشد. وجود شخصیت هایی چون پابلو نرودا، چزاره زاواتینی و دیگران در متن داستان مؤید این مسأله است. خود مارکز در مصاحبه ای گفته است:
«این داستان ها قطعا، قطعاتی از خاطرات خود من هستند که آن ها را از دفتر گمشده ام بازسازی و بازآفرینی کرده ام.»
در این کتاب با این داستان ها مواجه می شویم:
سفر به خیر آقای رئیس جمهور
قدیسه
زیبای خفته و هواپیما
رؤیاهایم را می فروشم
فقط آمدم که تلفن کنم
ارواح ماه اوت
ماریا دوس پراسرس
باد شمالی
تابستان خوش دوشیزه فوربس
نور شبیه آب است
رد خون تو در برف
تکه ای از داستان زیبای خفته و هواپیما
زیبای خفته و هواپیما
زیبا و ظریف بود. پوستی به رنگ نان و چشمانی بادامی رنگ داشت. موهای بلند و سیاه رنگش روی شانه هایش ریخته بود و رایحه ی عطری دلنشین، مخصوص کوههای آند یا شاید هم اندونزی از او به مشام می رسید. با ظرافت و سلیقه ای خاص، لباس پوشیده بود: ژاکتی از پوست سیاه گوش، بلوزی از جنس ابریشم گلدار، شلوار کتانی ضخیم و کفش پاشنه بلند به رنگ بوگین ویلیا.
در فرودگاه شارل دوگل پاریس، در صف تحویل بار به مقصد نیویورک ایستاده بودم که با گام های سبک و ملایم، همچون ماده شیری از برابرم عبور کرد. اندیشیدیم: «این زیباترین زنی است که تاکنون دیده ام.»
انسانی از ماوراء الطبیعه به نظر می رسید و تنها لحظه ای طول کشید که در خیل جمعیت سالن فرودگاه ناپدید شد.
ساعت نه صبح بود. تمام شب را برف باریده بود و ترافیک در خیابان های شهر، سنگین تر از همیشه بود و حتی در بزرگراه نیز حرکت به کندی صورت می گرفت. کامیون ها در کناره ی خیابان پشت سر هم ایستاده بودند و از اتوموبیل ها در زیر برف، بخار بلند میشد.
پشت سر پیرزنی هلندی ایستاده بودم که حدود یک ساعت در مورد وزن یازده چمدانش جروبحث می کرد. رفته رفته طاقت از دست می دادم که با دیدن او نفس در سینه ام حبس شد به طوری که متوجه نشدم سرانجام بگومگوی آن پیرزن با مأمور فرودگاه به کجا انجامید.
آنگاه کارمند فرودگاه با طعنه ای که به من زد، مرا از روی ابرهای تخیل پایین آورد. از او پرسیدم که آیا به عشق در یک نگاه، اعتقاد دارد و او پاسخ داد: «البته. عشق در هیچ نوع دیگری معنا ندارد.»
آنگاه چشم به صحنه نمایش کامپیوتر دوخت و از من پرسید که صندلی در بخش سیگاری ها را ترجیح می دهم یا غیرسیگاری ها را.
با نوعی بدجنسی گفتم: «فرقی ندارد. فقط کنار آن زن با یازده چمدان نباشد.»
بدون اینکه سرش را بلند کند، با لبخندی حرفه ای، تشکر کرد و گفت: «پس یکی از این شماره ها را انتخاب کنید. سه، چهار یا هفت.»
– چهار.
لبخندی پیروزمندانه زد و گفت: «در طول پانزده سالی که در اینجا کار می کنم، شما اولین کسی هستید که شماره ی هفت را انتخاب نکرده.»
آنگاه شماره ی صندلی را روی کارت هواپیما مشخص کرد و آن را به همراه سایر مدارکم به من برگرداند و بعد، برای اولین بار در چشمانم نگریست، چشمان انگوری رنگش به من آرامش می دادند. در حالی که وراندازم می کرد، گفت که باند فرودگاه بسته شد و تمام پروازها با تاخیر انجام می پذیرد…
.
.
دیدگاه خود را بنویسید