کتاب هایدی از سری داستان های عاشقانه کلاسیک | به زبان اصلی (Heidi) | اثر یوهانا اشپیری (Johanna Spyri) | مترجم: فاطمه شکری | انتشارات عطش
👩 معرفی کتاب هایدی
کتاب هایدی رمان معروف یوهانا اشپیری، داستان زندگی دختری را روایت میکند که در آلپ سوئیس به مراقبت از پدربزرگ خود میپردازد.
هایدی (Heidi)، دختر بچهای پنج ساله است که یک سال بعد از تولدش، پدر و مادرش را در سانحهای از دست میدهد و خالهاش سرپرستی او را بر عهده میگیرد. شروع داستان از زمانی است که خالهی هایدی کاری در شهر فرانکفورت پیدا میکند و دیگر نمیتواند از او نگهداری کند. بنابراین تصمیم میگیرد که هایدی را نزد پدربزرگش که تنها فامیل اوست ببرد تا مسئولیت سرپرستیاش را به عهده بگیرد.
اما پدربزرگ در دامنهی کوههای آلپ دور از روستا و مردمش، به تنهایی روزگار میگذراند و ظاهراً دوست ندارد با کسی مراودهای داشته باشد. مردم از او دوری میکنند چون معتقدند که او باعث مرگ پسر و عروسش یعنی پدر و مادر هایدی شده است و به همین علت هم با خاله که میخواهد هایدی را نزد او بفرستد مخالف هستند. با این وجود او پس از مدتی به کوههای آلپ میرود تا همراه پدربزرگش زندگی کند و خیلی زود خود را در قلب پیرمرد جا میکند. اما درست زمانی که او و پدربزرگ به هم وابسته میشوند، خالهاش او را نزد دختر فلج ثروتمندی میفرستد.
یوهانا اشپیری (Johanna Spyri) نویسندهی داستانهای کودکان با نگارش رمان هایدی به شهرت جهانی دست یافت. البته بیشترین معروفیت او از طریق ساخت انیمیشن هایدی به دست آمد که در تلویزیون تمامی کشورها به نمایش گذاشته شده است. این رمان ادبی به قدری شهرت دارد که منطقهای در سوئیس به نام هایدیلند نامگذاری شده است. تا کنون فیلمها، مجموعههای تلویزیونی، انیمیشینها و بازیهای ویدئویی زیادی بر پایهی داستان هایدی خلق شدهاند.
بخش هایی از متن کتاب . . .
اتفاقات عجیب و غریبی در خانه میافتاد. هر روز صبح، موقعی که خدمتکاران به طبقۀ پایین میآمدند میدیدند در جلویی خانه باز است. اول همه فکر میکردند دزد به آنجا آمده است؛ اما چیزی از خانه دزدیده نشده بود. با وجود اینکه دوبار در را قفل میکردند باز هم هر روز صبح همین اتفاق میافتاد. سرانجام جان و سباستین تصمیم گرفتند یک شب کشیک بدهند و ببینند آن روح چه کسی است. آنها مسلح و آماده شدند، داروی نیروبخششان را نیز خوردند و به یکی از اتاقهای طبقۀ پایین رفتند. ابتدا شروع به صحبت کردند؛ اما طولی نکشید که خوابشان گرفت و به صندلیهایشان تکیه کردند. وقتی زنگ ساعت برج کلیسای قدیمی به صدا درآمد، سباستین از خواب پرید و دوستش را که بیدار کردنش کار چندان آسانی نبود از خواب بیدار کرد. بالاخره جان از خواب بیدار شد و هر دو با هم به سالن رفتند. همان لحظه باد شدیدی وزید و شمعی که جان در دست گرفته بود خاموش شد. او باعجله به عقب برگشت و نزدیک بود سباستین را که پشت سرش ایستاده بود بیندازد. سباستین را به داخل اتاق کشاند و با عجله در را قفل کرد. وقتی دوباره شمع را روشن کرد، سباستین متوجه شد جان از ترس رنگش پریده است و مثل بید میلرزد. سباستین که چیزی ندیده بود با اضطراب پرسید: «چی شده؟ چی دیدی؟»
جان نفس نفس زنان گفت: «در باز بود و یک روح سفید روی پلهها ایستاده بود؛ از پلهها بالا رفت و یک دفعه غیبش زد.» عرق سرد از پشت کمر سباستین جاری شد. آنها تا صبح همانجا بدون حرکت نشستند. سپس در را بستند و به طبقۀ بالا رفتند تا موضوع را به خانم خانه گزارش بدهند. خانم خانه که با اشتیاق منتظر بود داستان را شنید و فوراً برای آقای سزمن نامهای نوشت. او گفت که از شدت ترس دستهایش بیحس شده و اتفاقات وحشتناکی در خانه میافتد؛ سپس داستان حضور روح در خانه برای او تعریف کرد. آقای سزمن در جواب نوشت نمیتواند کارش را رها کند و به خانم روتنمایر توصیه کرد از مادرش بخواهد نزد آنها بیاید؛ چون خانم سزمن میتوانست بهراحتی موضوع روح را حل کند.
دیدگاه خود را بنویسید