«توی یگان ما سیستمی اختراع کرده بود و برای طراحی و ساختش خیلی تلاش کرده بود. نزدیک به نود درصد کار برمی گشت به علم الکترونیک. واقعیتش کم تر از ده درصد، من و بقیه همکاران در این پروژه نقش داشتیم. ساخت محصول که تمام شد، مسئولین آمدند تا دستگاه را ببینند. آقا رضا با تواضع و مرامی که داشت شروع کرد به توضیح دادن. حین توضیح گفت «دستگاه حاصل زحمت همه بچه های گروه است و با هم درست کردیم.» من چشمام گرد شده بود. مهمان ها که رفتند، بهش گفتم «من چقدر در این کار سهیم بودم؟ من که در حد درصدی از این کار هم نبودم»؛ ولی رضا گفت «نه، اختیار دارید، شما و بچه ها به من کمک کردید.» ... برای لحظه ای دیدم که رضا کنار ضریح ایستاده و با لبخند به اِم اشاره می کند که بابا حرفت را بزن. خیالم راحت شد که رضا اینجا هم هست.گفتم «بیبی جانم. سلام علیکم. نذرم را ادا کردم. پسری که خودتون شفا دادید و با عنایت شما تنش سلامت شد، آمد و شد سرباز حرمت. بله خانم جانم نهال کوچک زندگی ام که با عنایت شما توان راه رفتن به پاهایش برگشت ، قد کشید و برای خودش سروی شد. سرو که نه سربازی شد برای حفظ حریم حرم شما.
دیدگاه خود را بنویسید