«پر» نام رمانی عاشقانه و بسیار معروف در جهان است که توسط «شارلوت مری ماتیسن» به رشته تحریر درآمده است. «پر» عاشقانه ای پر فراز و نشیب که از ابتدایی ترین سطر شما را در خودش فرو می کِشَد.تا تمام نشدنِ این رمان، جدایی از آن امکان ناپذیر است.در صحنه ی اول، شما با صحنه ی محاکمه و دادگاه روبه رو می شوید. مردی را به جرمی نامعلوم در دادگاه محاکمه می کنند. مرد، در حالی که لبخند می زند و از جرم خود خوشحال است، به زندان می رود.در فصل های بعد،زمان به عقب برمی گردد و داستان از دلِ یک جنونِ عاشقانه به روایتِ خود ادامه می دهد. نسخه خسرو با ترجمه «میمنت دانا» از سوی نشر آتیسا منتشر و روانه بازار شده است.
محصولات مرتبط
بخش هایی از متن کتاب ...
هنگامی که محکمه «راجر دالتون» را به جرم اختلاس به سه سال حبس محکوم کرد نکته ای که بیش از همه توجه تماشاچیان را جلب می نمود آن بود که محکوم اندک توجهی به این حکم نداشت و با قدم های محکم و گردن افراشته سالن دادگاه را در حالی که تبسمی بر لب داشت ترک کرد، تبسمی که حاکی از رضایت و موفقیت بود. زن ها بی اختیار می گفتند: «چه خوش قیافه است» و حتی هیأت قضات حس می کردند که میان او و سایر محکومین تفاوت بسیار است.
تمام زحمات قضات برای آنکه بدانند مبلغ مورد اختلاس که یک هزار و دویست لیره بود به چه منظور پرداخته شده و متهم با آن چه کرده است به نتیجه نرسیده و اغلب سؤالات آنان بدون جواب مانده بود. به علت این سکوت اسرار آمیز و لبخند دائمی که بر لبان محکوم دیده می شد او را احمقى لجوج می دانستند و به همین جهت تقاضای پژوهش او رد شد.
چهار سال بعد از این واقعه بود که من به حقیقت این قضایا پی بردم. آشنایی من با راجر دالتون از طفولیت که به مدرسه می رفتیم شروع می شد ولی بعد از آن به واسطه ی عقاید و سلیقه های مختلف فاصله ای بین ما ایجاد شد، یعنی من جوانی خود را با برنامه ی معمولی خوش گذرانی و تفریح که رقص و فوتبال در زمستان و تنیس تابستان که خیلی با حالا فرق داشت، یعنی تنیس مرکب بود از چار و ساندویچ و لاس زدن با خانم ها می گذراندم، ولی راجر از همه ی این ها بیزار بود و من تقریبا او را دیگر نمی دیدم.
در کودکی صدای خوبی داشت و در دسته گر کلیسا آواز می خواند. ولی بعد از بلوغ و تغییر صدا، آن گرمی و گیرایی را از دست داد وگرنه حتما شهرتی بسزا پیدا می کرد. بی نهایت به موسیقی علاقه مند بود. تقریبا همه چیز را روی پیانو و ویولن و ارگ می نواخت، بلی او از همان وقت دیوانه ی موسیقی بود.
وضع اقتصادی خانواده ی او متوسط بود. دو برادر از خود بزرگ تر داشت که شغل پدر را که تجارت بود ادامه دادند، ولی راجر چهارده سال قبل از جنگ در یک شرکت بیمه در شهر بریستول مشغول کار شد و بعدها به لندن آمد. سی و دو ساله بود که به فرانسه رفت و در جنگ شرکت نمود و چهل و یک ساله بود که زندانی شد. می گفتند خدمت خود را در جنگ با افتخارات و درجات زیادی طی نموده و با درجه ی سرهنگی آن را تمام کرده است. در آن هنگام که زندانی بود من هرگز به دیدارش نرفتم و چیزی به او ننوشتم و همیشه متحیر بودم که چرا مرتکب چنین کاری شده است. شنیده بودم که خانواده اش او را مرده حساب کرده اند. برادرانش هرگز نامی از او نمی بردند و هیچ یک از رفقای او دیگر او را نمی پذیرفتند. من با این که یقین داشتم باید دلیلی محکم برای ارتکاب چنین جرمی وجود داشته باشد احوالی از او نپرسیدم و تصور هم نمی کردم که در آن روز سرد و سخت بارانی در محکمه مرا دیده باشد. همان روزی که قاضی با کمال قساوت و بدون رحم، از هیچ گونه تحقیری نسبت به او فروگذار نکرد.
خلاصه سه سال دوران حبس او سپری شد و چند ماهی بعد از خلاصی او بود که به سراغ من آمد و مرا غرق در حیرت و تعجب کرد.
یک شب سرد بهاری بود، تازه پنجره را بسته، چراغ را روشن کرده بودم و به آتش بخاری ورمی رفتم که خدمتکار من، «بسی»، داخل شد و گفت:
– یک آقایی که اسمش را نمی گوید می خواهد شما را ببیند، می گوید که شما او را می شناسید، ولی من هرگز او را در این جا ندیده ام. و
من آتش بخاری را قدری زیرورو کردم و پس از قدری تأمل گفتم:
– بسیار خوب، او را راهنمایی کنید.
یک دقیقه بعد راجر دالتون در آستانه ی اتاق ایستاده بود و با تبسم به من نگاه می کرد، همان قد بلند و اندام ورزیده کمی لاغرتر، موهای شقیشه اش کاملا خاکستری شده، و رنگ و رویش سوخته و هواخورده بود، با چشمان گیرا و درخشانش مثل این بود که سؤالی می کند. بالاخره با بشاشت گفت:
– سلام ویویان، اجازه می دهی داخل شوم؟
من که از تعجب دهانم باز مانده بود و بهت زده او را خیره خیره نگاه می کردم فقط توانستم بگویم:
تویی! عجب!…
گفت:
– اگر میل نداشته باشی داخل نمی شوم. به طرف او رفتم و
گفتم: لوس نشو، بیا بنشین و همه چیز را برایم بگو.
در موقع دست دادن به قدری دستم را فشار داد که بی اختیار ناله ام بلند شد. با خنده گفت:…
.
.
.
دیدگاه خود را بنویسید