«اتاق» نام رمانی معروف و زیبایی به قلم «اما داناهیو» است که با فروش و استقبال بسیاری مواجه شد و توانست برنده جایزه داستان او رنج انگلستان در سال 2011، نامزد نهایی جایزه ادبی بوکر سال 2011، نویسنده برتر رمان ایرلند سال 2011 و جایزه ادبیات معاصر کشورهای مشترک المنافع شود. اتاق، داستان مادر و فرزندی پنجساله است که مدت پنج سال در یک اتاق حبس بوده و هیچگونه ارتباطی با فضای خارج نداشتهاند. ماجرای داستان از زبان شخصیت کودک داستان بازگو میشود و نویسنده در شخصیت پردازی تمام ویژگیهای دنیای کودکانه را در نظر گرفته است.
محصولات مرتبط
رمان اتاق شاهکار اما داناهیو
گاردین: اتاق دُن اِهو نه تنها قلب را به درد می آورد، بلکه روح را هم به چالش می کشد.
ایریش ایندپندت: قدرت شگرف دُن اِهو جدا از مهارت در داستان گویی، در نبوغ عاطفی اش نهفته است.
سان فرانسیسکو کرونیک: یک محقق هوشمند به تمام معنا؛ حس برانگیز و صمیمی، یک تاریخ نگاری جالب.
برنده جایزه داستان اورنج انگلیس ۲۰۱۱
نویسنده برتر رمان ایراند ۲۰۱۱
نامزد نهایی جایزه ادبی بوکر ۲۰۱۱
برنده جایزه ادبیات معاصر کشورهای مشترک المنافع
اینها همگی نوشته های پشت جلد رمان اتاق نوشته اِما دُون اِهو است. نویسنده ای که چند روز تمام با روح و روان من بازی کرد و بعد هم بدون اینکه ککش بگزد راهش را گرفت و رفت! سال ها پیش که تازه سلاخ خانه شماره ۵ کورت ونه گات را خوانده بودم؛ به هر کسی که می رسیدم خواهش می کردم که این رمان را بگیرد و بخواند. بعضی ها می خواندند و شگفت زده می شدند و بعضی ها هم که رویشان نمی شد چیزی بگویند می گفتند خواندیم-ای بدک نبود- آنقدر در مورد سلاخ خانه زوق زده بودم و کماکان هستم که بهم بر می خورد وقتی کسی از این رمان خوشش نمی آمد، حالا این حس را به اتاق پیدا کرده ام و از دیروز که این کتاب را تمام کرده ام به چندین نفر پیشنهاد کرده ام که این رمان را بخوانند. و اما رمان اتاق نوشته اِما دُون اِهو: چند وقت پیش یکی از دوستان توی وبلاگش نوشته بود اگر روزی بفهمی که تمام زندگیت فیلم بوده و تو بازیگر یک فیلم بلند بوده ای چیکار می کنی؟! سوالی که در عین فانتزی بودن، یک گروتسک عمیق و وحشتناک است. و در اتاق ما با نمودی اینگونه از دنیا روبرو می شویم. دنیایی همانقدر واقعی که می تواند غیر واقعی باشد و نویسنده با ذکاوت تمام با انتخاب راوی خردسالی که فهم درستی از دنیا ندارد، توانسته است دشوار ترین شرایطی که می شود برای یک انسان آزاد متصور شد را به نمایش بگذارد. این رمان یک رمان جانانه و خون دار است و به جرئت می توانم بگویم که بهترین رمانی بوده که در یک سال گذشته خواند ام. رمانی که چندین و چند بار آدم را وارد فاز حسی می کند و از جا می کند و وادار به عکس العمل می کند. حتم دارم اگر اصرار نویسنده بر هَپی اند شدن رمان نبود، حالا چند روزی عزادار جک غول کش! بودم و حالا نمی توانستم این یادداشت احساسی را بنویسم. این رمان را یک کودک ۵ ساله روایت می کند. اصولأ بنده با راوی خرد سال مشکل دارم و کمتر سراغ کتاب هایی با این نوع روایت می روم اما وقتی وارد فضای داستان می شوی، ایمان می آوری که نویسنده انتخابی بهتر از این نداشته و این خانم نویسنده است که با روایتی در نهایت خامی و ناپختگی (ذهن و زبان راوی) آرام آرام آدم را به یک تراژدی بزرگ و ترسناک وارد می کند. اتاق، رمانی کاملأ فلسفی و عمیق است که در نهایت سادگی و روان بودن روایت، مخاطب را وادار به بازشناخت دوباره ی هستی و قضاوت درباره ی می کند. این رمان ۳۵۷ صفحه ای چهار فصل دارد که به نظرم فصل مُردن، درخشان ترین فصل آن است و نبوغ نویسنده را در خلق فضایی ترسناک و کاملأ زنده و عجیب و غریب به نمایش می گذارد. با این حال به نظرم اگر فصل آخر رمان (که همه ی آدم ها به سرانجان خوش می رسند) وجود نداشت، با کاری به مراتب محکم تر از این چیزی که هست روبرو بودیم اما فصل های قبلی این رمان آنقدر قدرت دارند که آدم را وادار به احترام و پذیرفتن فصل پایانی کنند.
بخشهایی از کتاب
کتاب با این جملات شروع میشود.
_ امروز پنج سالم شد. دیشب وقتی تو کمد خوابیدم، چهار سالم بود. ولی وقتی تو تاریکی صبح زود از توی رختخواب پا شدم، پنج سالم شد. اجی مجی لاترجی. قبلش سهساله، یکساله و صفرساله بودم. زیر صفر هم بودم؟
_ وقتی چهارساله بودم، فکر میکردم همۀ چیزهای تلویزیون فقط توی تلویزیون است. بعد پنجساله شدم و مامان دروغها را برملا کرد که خیلی از عکسها واقعی هستند و بیرون کلا واقعیت دارد. حالا من بیرون هستم ولی معلوم میشود خیلی از چیزها اصلا واقعیت ندارند.
_ اون میاد یا نه؟ مامان میگه: نمیدونم، چطور میتونه نیاد؟ حتی اگر فقط یه ذره انسان باشه … فکر میکردم موجودات یا انسان هستند یا نیستند. نمیدانستم یکی میتواند کمی انسان باشد. پس باقی ذرههای بدنش چه میشوند؟
_ به گمانم توی دنیا زمان مثل تکه یخ هِی آب میشود. همچنین هر کجا که بچهها را میبینم به نظر نمیآید که بزرگترها دوستشان داشته باشند. والدینشان فقط از بچه ها عکس میگیرند اما باهاشون بازی نمیکنند و ترجیح میدهند با بزرگترها قهوه بخورند. گاهی وقتی بچه کوچکی گریه میکند مامانش حتی صدای او را نمیشنود. هرچه فکر میکنم بیشتر مطمئن میشود که دنیا واقعا جای عجیبیست.
_ زمان مانند یک لایهی نازکِ کره روی کلِ دنیا پخش میشه و خُب هرجایی فقط یک لایه از این زمان مالیده شده. پس هر کسی باید عجله کنه که زودتر به جای بعدی برسه.
_ من یه ترسو هستم. یه شجاع ترسو. ترس چیزیه که حسش میکنی ولی شجاعت اون چیزیه که انجامش میدی.
دیدگاه خود را بنویسید