معرفی کتاب داستان راز قالیچه ی آبی از سری داستانهای ملل ؛ سالها قبل در میان کوههای بلند و دشتهای بزرگ یک قصر زیبا وجود داشت. در این قصر پادشاه پیری به همراه پسرش زندگی میکرد.شاهزاده جوان نامش اوتار بود. پدرش یک روز به او گفت: پسرم من دیگر دارم میمیرم. تو دیگر باید به فکر انتخاب همسری شایسته باشی. پس برو و به دنبال یک دختر باهوش و عاقل بگرد که شایستگی ملکه شدن را داشته باشد.شاهزاده اوتار سوار بر اسبش شد و به راه افتاد. او در راه به دختران زیبایی برخورد. اما به هیچ کدام توجهی نکرد. او رفت و رفت تا دختری را دید که در مزرعه، انگور جمع میکرد. شاهزاده اوتار تا چشمش به دخترک افتاد، گفت این همان کسی است که به دنبالش میگشتم.
دیدگاه خود را بنویسید