معرفی کتاب داستان جحا و اسب سفید از سری داستانهای ملل ؛ صبح بود. نور آفتاب همه جا را روشن کرده بود. پرندگان بالای درختان آواز میخواندند. در این هنگام حجا از خواب بیدار شد. بعد دستانش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا امروز ما را روز خوبی قرار بده. حجا لباسش را پوشید و از خانه بیرون رفت.در راه میگفت: خدایا به تو توکل میکنم. خدایا تو که بهترین روزی دهندهای... خودت به من روزی بده. در این هنگام در میان علفها یک اسب سفید زیبا دید. با تعجب گفت: این اسب اینجا چه میکند! مگر صاحب ندارد؟! اسب را به حال خود گذاشت و به راهش ادامه داد. اما اسب به دنبال او به راه افتاد.
دیدگاه خود را بنویسید