کتاب بچههای کوهستان: خاطرات سید رضا موسوی به قلم احمد دهقان است که در سنین جوانی به اسارت نیروهای بعثی عراق در آمده و پس از چندی موفق به فرار از زندانهای مخوف عراق میشود. او همراه با دوتن دیگر از اسیران، هفده روز را با پای پیاده طی میکند تا به خاک ایران میرسد.
بخش هایی از متن کتاب
به روستای بعدی رسیدم. دودل بودم داخل روستا بروم یا نه. کنار چند تا درخت نشستم و کمی از بیسکویتی که پیرمرد دورهگرد بهم داده بود، خوردم. با خودم کلنجار میرفتم که چه کار کنم و چه کار نکنم. دراز کشیده بودم که متوجه شدم یک مرد و پسر نوجوانی دارند به طرفم میآیند. خودم را به خواب زدم، ولی زیرچشمی آنها را میپاییدم. مرد که متوجهم شده بود، به پسرش گفت: «تو گله را ببر، من الان میآیم.»
مرد آرام آرام به من نزدیک شد. خودم را به خواب زده بودم که با نوک چوبدستیاش تکانم داد. چشم که باز کردم، پرسید: «کی هستی، غریبه؟»
پا شدم و با او احوالپرسی کردم. همانجا ایستاد و یواش یواش شروع کرد به حرف زدن. پرسید: «کجایی هستی و از کجا میآیی؟»
کف دستم را نشانش دادم. وقتی اسم کدخدا صالح را دید، مطمئن شد و گفت: «اینجا چه کار داری؟»
دوباره ماجرای عروسی و کشته شدن یک نفر در آن مراسم و فرارم به عراق را تعریف کردم و گفتم: «گرسنهام بود. یک بندهٔ خدایی مرا برد خانهٔ کدخدا و سیرم کرد. نیتم این بود بروم سلیمانیه کار کنم، ولی پشیمانم کردند و گفتند که برگرد برو ایران.»
تا به اینجا رسیدم، مرد آهی کشید و گفت: «من هم اصلیتم ایرانی است. زمانهای دور، پدرم آمده عراق، اینجا ماندگار شده و زن گرفته. ما هم اینجا به دنیا آمدیم و سالهاست اینجا زندگی میکنیم و آن پسر هم بچة من است.»
خوشحال شدم و احساس کردم که این مرد میتواند کمکم کند. گفت: «من میروم دنبال پسرم. تو همینجا باش، جایی نرو تا خودم بیایم سراغت و ببرمت خانه.»
دیدگاه خود را بنویسید