زمین ناله میکند: خاطرات محمود شیرافکن : حسن شیردل و حسین شیردل در کتاب زمین ناله میکند: خاطرات محمود شیرافکن، ابتدا وجه معنوی شخصیت این بزرگوار را شرح دادهاند و سپس روند زندگی وی را از ورود به بسیج تا رسیدن به جایگاه فرماندهی مورد مطالعه قرار میدهند.جنگ را از دو نگاه میتوان بررسی کرد. از یک نگاه توپ و تانک، موشک و خرابی، بیچارگی و دربهدری، و نابودی و سیاهی است که مورد نفرت و از نگاه دیگر پیروزی و فتح، صبر و استقامت و نورانیت است که مورد اقبال عموم میباشد. بسیار نیکوست نگاهی رحمانی و لطیف به جنگ تحمیلی و هشت سال دفاع مقدس داشته باشید که در این نگاه زینبی، «ما رایتَ الّا جَمیلا» معنا پیدا خواهد کرد.چنین منظری از نظرگاه اعتقادات و باورهای دینی، تولد و شروعی دوباره است. جنگ تحمیلی نزول عملی قرآن کریم بود که در طی این هشت سال دفاع مقدس همۀ خوبیها، ارزشها و ضد ارزشهای دینی و اسلامی را به تصویر کشید و هر کسی به میزان وسعت فکری و روحی از آن بهره گرفت.
محمود شیرافکن برای سالهای متمادی در مراسمهای گوناگون شهدا، خاطرهگویی میکرد. اما، بیشتر از هر کسی از دوستان شهیدش سخن میگفت. در صحبتهایش جایی برای خود نمیگذاشت. شهید شیرافکن کسی بود که میتوانست حرفهای بسیاری برای گفتن داشته باشد؛ حرفهایی که در ربع ساعت به همین سادگی نمیشد از آن گذشت.
او در خانوادهای نه چندان مذهبی دیده به جهان گشود و در سن چهارده سالگی وارد بسیج شد و همین موضوع باعث شد تا به خواندن کتابهای مذهبی و دینی علاقهمند شود و کم کم به خواندن کتابهای شهید دستغیب و شهید مطهری روی آورد. پس از مدتی شیرافکن به جبهه رفت و در آن جا متوجه یک سری تحولات روحی و معنوی درون خود شد. میتوان گفت اکثر حجم مطالب گفته شده در این کتاب دربارهی این اتفاقات معنوی است که برای او رقم خورده است.
روایت خاطرات محمود شیرافکن از جزیره مجنون و عملیات بدر از مهمترین بخشهای این کتاب است. نویسندگان در این کتاب پایداری و مقاومت رزمندگان در جزیره مجنون زیر آتش دشمن و همچنین در برابر پیشروی عراقیها را به تصویر میکشند و چنان جزئیات را ذکر میکنند که هنگام مطالعهی کتاب صحنههای اثرگذاری در ذهن شما نقش میبندد.
بخش هایی از متن کتاب
رسیدیم مریوان، پادگان توحید. ما را گروهانبندی کردند و دستهها را مشخص کردند. گیلانیها اخلاقی دارند، شبیه ترکها؛ همه با هم به زبان محلی صحبت میکنند. فقط چندتایی از بچههای دوره آموزشی با ما آمده بودند؛ بقیه به مناطق دیگر رفتند. ظاهراً اسامی نیروهای نمونۀ دوره آموزشی را به پادگان داده بودند. همان روزهای اول با من صحبت کردند و گفتند:
بیایید، مسئولیت بگیرید.
آقاجان، ما اولین بارمان است، چیزی بلد نیستم.
اما اصرار داشتند که ما تشخیص میدهیم و در این مورد شما دخالت نکنید. مسئولیت دسته را گرفتم و با بچهها سریع جور شدم؛ آن هم بچههای گیلان که بچههای باحالی بودند و از لحاظ معنوی کم نمیآوردند. از همان روزهای اول، چون بین بچهها مداح نبود، کمیل خواندنهایم را شروع کردم. زیارت عاشورا هم میخواندم. معمولاً در جبهه، بچهها به فرماندهانشان احترام خاصی میگذاشتند. دیگر دعا خواندنم هم مزید بر علت شده بود. کمکم چون روحانی نداشتند، پیشنماز هم شدم.
دیگر مثل قبل، از هر چیزی بدم نمیآمد. این حالتها و توجه بچهها، باعث شد بیشتر مواظبِ حرکاتِ خودم باشم؛ اما هنوز ته ماندۀ آن را با خودم داشتم. نمیتوانستم به این زودی صورتم را عوض کنم، یا لهجهام را تغییر دهم. آن وسواسها و گاهی رسیدن به وضعیت ظاهری یا اعتراض بچهها به خاطر بهداشت، هر چند وقت یکبار پیش میآمد؛ بهخصوص به غذاها در جبهه حساس بودم. آن غذاها زیاد باب طبع من نبود؛ مثلاً ساچمه پلو (عدس پلو) یا برنج خشک نمیخوردم. میرفتم و از شهر چیزی میخریدم و خودم را سیر میکردم.
در این مدت آموزشهای آمادگی برای عملیات، کار هر روزمان بود. در بین ما یک پاکستانی هم بود که برای خواندن دروس حوزوی وارد ایران شده بود.
دیدگاه خود را بنویسید