کتاب شکوه پایداری نوشتهی معصومه انصاریان، زندگینامهی داستانی شهید حاج مهدی عراقی را روایت میکند.داستان زندگی انسان، از همان روزهای کودکی و نوجوانی، نشانهها و رازهایش را آشکار مینماید. به او میگفتند تو با این سن و سال کمات، چه کار با اشغال کشور، جنگ و قحطی داری؟! اما نمیدانستند که زندگی او تا لحظهی مرگ، با مبارزه و تحمل زندان و شهادت عجین شده است.
ماجرای زندگی حاج مهدی عراقی با داستانی جذاب شروع میشود. آغازی در روزگار نوجوانی قهرمان که به دلیل اندیشهی سیاسی از دبیرستان اخراج شد. در همان روزها با نواب صفوی آشنا و عضو گروه فدائیان اسلام شد. شیفتگیاش به شخصیت مبارزه طلب امام (ره) در جریان موضعگیری قاطعانهی امام خمینی (ره) علیه طرح انجمنهای ایالتی و ولایتی سال 1341 شروع شد.
قصه پس از روایت روزهای زندان و فصل جنجالی اعلام رأی دادگاه، به 13 سال بعد یعنی بهمن 1356 و منزل حاج مهدی و انتظارها برای آزادیاش پرشی زمانی میکند. اما حاج مهدی، مرد آسودگی نبود، در مهرماه 1357 برای دیدار امام (ره) به پاریس رفت و در کنار او ماند. از اینجا به بعد حوادث سرعت مییابد و مروری بر فعالیتهای او در دوران بعد از انقلاب دارد. کتاب سرانجام تأثیرگذاری دارد. فصلی با توصیفهای زیبا از کوچه و خیابان و آدمها در روزی که حاج مهدی، بعد از 32 سال مبارزه ترور میشود.
امیر عراقی فرزند شهید عراقی میگوید: صداقتی که در رابطهی حضرت امام (ره) و شهید عراقی دیده میشد، در کمتر کسی مشاهده شده است. به عنوان مثال در نوفللوشاتو اگر حاج احمد آقا قصد داشتند موضوعی را به امام اطلاع دهند، میگفتند این مسئله را بگویید حاج مهدی بیان کند که امام قبول خواهند کرد؛ یعنی حتی حاج احمد آقا حس میکرد صحبت و کلام حاج مهدی در امام تأثیر بیشتری میگذارد.
شهید عراقی همچون پروانهای دور حضرت امام میچرخید؛ وقتی پرواز انقلاب روی زمین فرود آمد، اولین نفری که از هواپیما خارج شد حاج مهدی عراقی بود و بعد حاج احمد آقا و دیگر یاران امام، که این مسئله نشان از شجاعت و شهامت حاج مهدی و روحیهی فداکاری برای حضرت امام میباشد که در ایشان به چشم میخورد. حاج مهدی همیشه در جلوی صف مبارزات حضور داشت و در دوران زندان نیز، همهی زندانیان او را یک پدر میدانستند و این روحیه پدرانه در همهی دورانهای مختلف زندگی او به وجود داشت.
بخش هایی از متن کتاب
خوابش نمیبرد. از رختخواب بیرون آمد، چراغ راهرو را روشن کرد. درست چهار شب بود که از مهدی خبری نداشت. به خودش در آیینه نگاه کرد. زیر چشمش گود افتاده بود و چند تار موی سفید در سرش دید که تا حالا ندیده بود. بیخوابی و اضطراب، دست به دست هم داده و نزدیک بود که از پا بیندازندش. به آشپزخانه رفت، در قفسه داروها را باز کرد، دو آرامبخش قوی برداشت و خورد. بچهها خواب بودند و خانه از سر و صدایشان خالی بود. چراغ را خاموش کرد. نور ماه از لابهلای پرده توری سفید میریخت توی راهرو.
سردش شد، شعله بخاری را بالا کشید و کنار حسام، زیر پتوی کوچک او مچاله شد. نفسهای منظم بچه کمی او را آرام کرد. خواب و بیداری بچهها، حال او را عوض میکرد. بیدار که بودند و بازی و سر و صداشان خانه را پر میکرد، دلش میخواست بخوابند تا دعوایشان نکند. وقتی هم که خواب بودند، دلش میخواست بیدار شوند تا خانه اینقدر ساکت و سرد نباشد. خسته از دعوای چندشبه جسم و جانش یکی برای خواب و آن یکی برای هوشیاری و کلافه از شب که نمیرفت و جایش را به صبح نمیداد، دراز کشیده بود که کلید آرام در قفل چرخید و مهدی در آستانه در ظاهر شد.
آنقدر گیج بود که نمیدانست خواب میبیند یا بیدار است. وقتی هوای سرد به صورتش خورد، باور کرد که خدا بار دیگر مهدی را به او بازگردانده. بیدار که شد، نمیدانست چند ساعت خوابیده است. از عطر و بوی قیمه فهمید که مهدی در خانه است. خیالش راحت شد و خودش را به دست خواب سپرد. خوشحال بود که مهدی سلامت است و خوشحالتر بود که دعوا راه نینداخته و به جان شوهرش غر نزده بود. حسام را که میدید یک لحظه از پدرش جدا نمیشود، روحیه میگرفت. امیر و نادر که آمدند، عصمت دیگر نتوانست از سر و صدایشان بخوابد. خواست به آشپزخانه برود و بساط ناهار را مرتب کند که مهدی جلویش را گرفت: «ناهار امروز با من و بچهها.»
دیدگاه خود را بنویسید