کتاب چزابه به خاطرات سردار فتح الله جعفری و حوادث مربوط به جبهههای جنگ در دوران دفاع مقدس میپردازد.راوی اثر زمانی که کردستان در شرایط پر آشوبی به سر میبرد و عراق تانکها و توپهایش را از خطوط مرزی گذرانده و خاک ما را به دست آورده بود، راهی جبهه شد و در بسیاری از عملیاتها حضور داشت. او در این کتاب، بخشی از خاطراتش را بازگو و ادامهی آن را هم در آثار دیگری روایت کرده است.
معرفی کتاب چزابه
این اثر بیشتر به خاطرات، فعالیت فرماندهی، شهادت دلاور مرد جبهههای جنوب حسن باقری میپردازد. او در چزابه بیش از هر چیز لحظاتی را توصیف میکند که دو زانو کنار باقری مینشست و از تجربههای بیهمتای او برای فراری دادن عراقیها از خاک ایران استفاده میکرد و ضمن آن استراتژی جنگ را یاد میگرفت.
از نکات جالب توجه این است که با وجود روایت خاطرات از زبان یک سردار نظامی، انتظار میرود که بیان اثر پر از پیچیدگی باشد؛ اما بر خلاف تصور، او رویدادها و اتفاقات را بسیار ملموس و روان شرح میدهد؛ تا جایی که خواننده به هیچ عنوان به بخش توضیحات کتاب نیازی حس نمیکند و با خواندن متن کاملاً متوجه منظور راوی میگردد.
از ویژگیهای اصلی اثر، سادهنویسی و سادهخوانی آن محسوب میشود. اتفاقات به سبک رئالیسم و با ذکر جزئیات بازگو میشوند. اختصار و خودداری از بیهودهگویی از دیگر خصوصیات آن است که خواننده را تا انتها جذب میکند. نویسنده در خاطراتش صداقت را رعایت کرده و اگر ضعف یا کمبودی بوده، بیان کرده است. مهمتر از آن، خود کوچکبینی سردار میباشد. در واقع این کتاب، هوش، ذکاوت و نخبگی نظامی شهید بزرگوار حسن باقری را بیان میکند و جعفری خودش را در سایهی او پنهان کرده که این نکتهای ارزنده در بیان خاطرات است.
فتح الله جعفری زادهی سال 1337 در اصفهان میباشد. راهاندازی سپاه شهر قم و مسئولیت سپاه بیت حضرت امام (ره) از جمله کارهای اوست. هنگام سقوط شهر بانه به آنجا عازم شد و پس از آن، مسئولیت نیروهای سپاه در منطقهی سردشت را به عهده گرفت. اولین تیپ زرهی سپاه را او به وجود آورد تا اینکه به لشکر زرهی تبدیل گشت. او فرماندهی چند گردان را تا پایان جنگ در کارنامهی فعالیت خود دارد.
بخش هایی از متن کتاب
توضیح دادند که چه شده. عراق صد متر در خاکریز رخنه کرده و نبعه را هم گرفته بود. خاکریز اول را گرفته و در خاکریز دوم هم رخنه ایجاد کرده بود. خاکریز سوم به نام حضرت زهرا (س)، دست نیروها مانده بود. دو خاکریز دست ما بود و اولی را آنها گرفته بودند.
برادر حسن نحوه دفاع را توجیه کرد و به نیروها گفت مقاومت کنند و دستوراتی داد. به برادر خادمالشریعه روحیه داد و خیلی به او محبت کرد. همین محبت کارساز بود. بعد از نیم ساعت که تدابیر مقابله با دشمن را تشریح کرد، گفت که با او بروم. رفتیم؛ با جیپی که سقف نداشت. تاریکی محض بود. شبانه رفتیم طرف بستان و برادر حسن پیچید طرف یک کوچه. پیاده شد و با پا زد در دو لنگه خانهای را باز کرد. پشت سرش رفتم. چراغ قوه زیر صندلی جیپ را برداشت و رفت. یک سرباز مسلح وسط حیاط ایستاده بود. چراغ را انداخت توی صورتش و پرسید: سرهنگ هست؟
آن سرباز برادر حسن را میشناخت که احترام گذاشت و گفت: داخل اتاق است.
آن جا مقر فرماندهی نیروهای ارتش در خط چزابه بود. فرمانده آنها را نمیشناختم. خیلی هم در آن موقع نقش نداشتم که بدانم کیست. برادر حسن در را باز کرد، رفت تو و چراغ قوه انداخت. دو تخت گوشههای اتاق بود. یک اتاق سه در چهار بود. دست راست یک تخت بود و دست چپ یک تخت دیگر. دو نفر خوابیده بودند. صدا زد: جناب سرهنگ.
دیدگاه خود را بنویسید