کتاب کنترل ذهن وراج (۲۶ ابزار برای استفاده از گفتگوهای درونی) اثر ايتن كراس | به زبان اصلی : Chatter : the voice in our head, why it matters, and how to harness it | ترجمه: فرخ بافنده | ناشر : انتشارات بذر خرد
معرفی کتاب کنترل ذهن وراج
کتاب «کنترل ذهن وراج» اثر ایتن کراس با ترجمهٔ فرخ بافنده در انتشارات بذر خرد چاپ شده است. این کتاب از ۲۶ ابزار برای استفاده از گفتگوهای درونی بهره میبرد. ایتن کراس در این کتاب به ما میآموزد که چه موقع و به چه میزان گفتوگوی درونی داشته باشیم.
هرچند گفتوگوهای درونی کمککننده هستند و به گرفتن تصمیمات بهتر به ما کمک میکنند اما اگر این فکر کردن بیش از اندازه باشد به همان اندازه هم میتواند آسیب زننده باشد.
ایتن کراس در کنترل ذهن وراج و در هفت فصل تکلیف ما را با این گفتوگوی ذهنی روشن میکند.
در فصل اول با مثالهای متعدد به چرایی این رفتار میپردازد
در فصل دوم از زمانی میگوید که وراجیهای ذهن نتیجهٔ عکس میدهد و باعث میشود مهارتهایمان از کنترلمان خارج شود
فصل سوم به ما توصیه میکند چند قدم عقب برویم و زاویهٔ دیدمان را گسترش دهیم تا روی مشکلمان متمرکز نشویم و خودمان را محدود به آن نکنیم
در فصل چهارم از آن زمانهایی میگوید که ما برای خودمان «تو» میشویم نه «من»، برای آنکه از خودمان فاصله بگیریم و شاید با این راه صدای درونمان را کنترل کنیم
فصل پنجم ما را با مفهوم «همنشخواری ذهنی» آشنا میکند، مفهومی که به نقش دیگران –خیر یا شر، مثبت یا منفی- در این فرآیند اشاره میکند
فصل ششم رویکرد از برون به درون را شرح میدهد، اهمیت محیط بیرونی را
فصل هفتم در خصوص جادوی ذهن است و برای توصیف دقیقتر، مثال دارونما را میزند.
کتاب کنترل ذهن وراج را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به کتابهای روانشناسی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب ۲۶ ابزار برای استفاده از گفتگوهای درونی
من و همکارانم درمورد نتایج تحقیقمان هیجانزده بودیم؛ ولی انتظارمان از میزان استقبال در حد تماس چند خبرنگار نشریهٔ علمی بود برای نوشتن داستان مختصری از آن در مجلهشان؛ اما در کمال تعجب دیدیم که همه دارند درمورد یافتههایمان حرف میزنند! تا یک روز قبل، در حال تدریس روانشناسیِ عشق به دانشجویان دورهٔ لیسانس بودم و حالا، در استودیویی تلویزیونی در پردیس دانشگاه، داشتم دورهٔ فشردهای در آموزش رسانه۵ میگذراندم تا بتوانم بهخوبی جلوی دوربین حرف بزنم! در هر حال موفق شدم مصاحبه را بدون تُپق زدنهای زیاد بهخوبی پشت سر بگذارم و چند ساعت بعد، بخش مربوط به کار ما روی آنتن رفت -شهرت پانزده دقیقهای یک محقق، که در نهایت به یک شوک نود ثانیهای ختم شد!
دقیقاً معلوم نبود چرا تحقیق ما موجب ناراحتی نویسندهٔ نامه شده بود؛ ولی نقاشیهای خشن، تهمتهای نفرتانگیز و اخطارهای نگرانکنندهای که در متن نامه بود، مجال هیچ داستانسراییِ خوشبینانهای را درمورد احساسات آن فرد نسبت به من نمیداد و خیال مرا سوق میداد به سمت هر نوع شرارتی که ممکن بود از او سر بزند! اوضاع زمانی بدتر شد که از روی مُهر پستش فهمیدم نامه از مکان دوری نیامده است؛ جستوجوی سریعی در گوگل معلوم کرد که فقط دهدوازده کیلومتر دورتر بود! افکارم دیوانهوار شروع به چرخیدن در سرم کردند. در یک چرخش ظالمانهٔ تقدیر، حالا خودم آن کسی بودم که چنان درد احساسی شدیدی را تجربه میکرد که برایش عین درد جسمانی بود!
چند ساعت بعد، پس از گفتوگو و مشورت با مسئولان دانشگاه، در ادارهٔ پلیس منطقهمان مضطربانه به انتظار نوبتم نشسته بودم تا با افسر مسئول صحبت کنم. هرچند پلیسی که دست آخر داستانم را برایش تعریف کردم آدم مهربانی بود، اما حرفهایش اطمینان خاطر خاصی به من نداد. او سه توصیه کرد: به مخابرات زنگ بزنم و بپرسم چطور غریبهای توانسته به شماره تلفنم دسترسی یابد، حواسم به افراد مشکوکی باشد که دور و بر دفترم میپلکند و (این یکی نصیحت مورد علاقهٔ خودم بود) هر روز از مسیر جدیدی با اتومبیلم از سر کار به خانه برگردم تا مطمئن شوم که کسی خانهام را یاد نمیگیرد. همین و بس! خبری از فرستادن یگان ویژه و این حرفها نبود؛ خودم تنها بودم. حرفهایش اصلاً آن پاسخ آرامشبخشی نبود که انتظار شنیدنش را داشتم.
دیدگاه خود را بنویسید