کتاب «بابا رجب» اثری به قلم «نسرین رجبپور» است که به روایت زندگی طوبی زرندی همسر شهید رجب محمدزاده (بابارجب) جانباز دفاع مقدس میپردازد. نسل امروز چندان آگاهیای از زندگی افرادی که درگیر جنگ بودند ندارد. این کتاب روایتی صادقانه است از نسلی که بزرگترین فداکاریها را داشتند. دفاع مقدس به اعتقاد بسیاری از مردم ایرانزمین، هشت سال و برای برخی تنها یک هفته است: هفتۀ دفاع مقدس؛ ولی برای کسانی مثل شهید بابارجب، از سال ابتدای جنگ شروع شد و تا آخرین لحظات عمرشان ادامه دارد، هر چند برای خانواده این شهید که هنوز هم اثر زخمهای آن سالها بر روحشان به جا مانده است، هرگز تمام نخواهد شد.
محصولات مرتبط
کتاب کوچه باغ انار! به ماندنم عادت نکن | زندگینامه شهید مدافع حرم سید احسان میرسیار | حمیدرضا بشیری فراز
کتاب بیست سال و سه روز | زندگینامه شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی | سمانه خاکبازان
بخش هایی از متن کتاب . . .
همیشه از جلسۀ خواستگاری متنفر بودم. باید بیخبر از همه جا در آشپزخانه مینشستم و منتظر میماندم تا بزرگترها با هم حرفهایشان را بزنند. اگر به قول خودشان حرفهایشان نمیگرفت که همه چیز تمام میشد، ولی اگر قسمت میشد، باید یک عمر پای همۀ حرفهای گفته و نگفتۀ بزرگترها مینشستم و به خانۀ بخت میرفتم.
تابستان ۱۳۵۷ بود. در آشپزخانه نشسته بودم که دخترِ خواهرم با سینی خالی وارد شد و گفت: خاله طوبی، مادربزرگ میگه برای داماد چایی ببر.
- مگه تو برای همه نبردی؟
- بابام دو تا برداشت و گفت: داماد فقط باید از دست عروسخانم چایی قبول کنه.
چقدر دلم میخواست آن لحظه جای او باشم. حرفش را که زد، نشست و بیخیال از همه چیز شروع به خواندن کتاب داستانش کرد. نمیدانم چرا این بار بیشتر از همیشه دلشوره داشتم. سعی کردم خودم را بیتفاوت بگیرم. قوری را که از روی سماور برمیداشتم، پرسیدم: غیر از مامان و بابات، دیگه کیا هستن؟
- داییِ بابام و عمه سکینۀ خودم. نترس مادرشوهرت نیومده، فکر کنم توی روستا کار داشتن. میدونی که تابستونه؛ اونا سرشون شلوغه. راستی حالا که شما داری با عموی من عروسی میکنی، من و خواهرام باید بهت بگیم خاله یا زن عمو؟
قوری را توی استکان کج کردم و گفتم: فرقی نمیکنه، ولی خیلی خوشحالی که قراره من و عمو رجبت با هم ازدواج کنیم نه؟
آدامس بادکنکیای را که توی دهانش بود، ترکاند و گفت: نه اصلاً.
- چرا؟
- عمه سکینه که قبلاً ازدواج کرده؛ غیر از اون، من یه خاله دارم و یه عمو، حالا شما دو تا هم که با هم ازدواج کنین به فامیل کسی اضافه نمیشه. هر دو تون همین الانم سر جاتون هستین.
چای را که توی سینی ریختم صدایش بلند شد:
- خاله حواست کجاس؟ ریختی توی سینی. مامانم میگه اگه عروس چایی رو بریزه توی سینی همه میگن چه دختر بیدست
و پاییه.
هول شدم و گفتم: اصلاً کی گفته تو بیای اینجا حرف بزنی؛
برو بیرون.
- خاله مراقب باش وقتی رسیدی توی اتاق چادرت باز نشه! اگه عَموم فکر کنه شما نمیتونی هم حجابتو رعایت کنی هم سینی رو توی دستت بگیری ممکنه پشیمون بشه.
بدون فکر گفتم: «خُب بهتر». همانطور که از آشپزخانه بیرون میدوید گفت: الان میرم به عَموم میگم.
دو دستی توی سرم زدم و کنار آشپزخانه نشستم. بیشتر از اینکه به جور شدن یا نشدن این ازدواج فکر کنم، به آبروریزی پیش خواهرم و شوهرش حسینآقا فکر میکردم. چند دقیقهای که گذشت مادرم به سراغم آمد.
دیدگاه خود را بنویسید