کتاب بخارای من، ایل من ‌| محمد بهمن بیگی

انتشارات همارا

از {{model.count}}
تعداد
نوع
ویژگی‌های محصول
  • نویسنده: محمد بهمن بیگی
  • قطع / نوع جلد: رقعی / شومیز
  • تعداد صفحات: 256
  • ناشر: همارا
  • شابک 13 رقمی | ISBN-13: 978-6009975228
  • نوع کاغذ: تحریر سفید
  • نوبت چاپ / سال چاپ: ششم / 1402
  • موضوع: ادبیات داستانی مجموعه داستان داستان کوتاه ادبیات ایران
  • مناسب برای گروه سنی | Reading age: تمامی سنین
تعداد
نوع
تعداد
نوع
فروشنده فروشنده: دیجی کتاب
فروشنده ضمانت اصالت و سلامت فیزیکی کالا
آماده ارسال
ناموجود
180,000
7%
169,000 تومان
  • {{value}}
🔔 آخرین بروزرسانی 🚨 1403/10/5
کمی صبر کنید...

«بخارای من ، ایل من» به نوعی پرطرفدارترین و پرفروشترین اثر «محمد بهمن بیگی» است  که مشتمل بر 19 داستان است. مضمون داستان های کتاب حاضر خاطرات شخص نویسنده در فضای عشایری و زندگی ایلاتی اوست که به دلیل روان بودن نثر و نحوه ی نگارش "محمد بهمن بیگی"، قسمتی از آن در کتاب ادبیات فارسی جهت آموزش به عنوان نمونه ای از نثر فارسی برگزیده شده است. اگر شما هم تنها از دور با زندگی عشایری آشنا هستید و می خواهید علاوه بر لذت بردن از داستان هایی شیرین و خواندنی، با این بخش از فرهنگ کشور ایران نیز آشنا شوید، کتاب "بخارای من ، ایل من" از "محمد بهمن بیگی" را به هیچ عنوان از دست ندهید. "محمد بهمن بیگی" در عرضه ی خاطرات خود و رنج و مشقت ایلات، اغراق نمی کند و خواننده می تواند به توصیف های او از دردسرها و خوشی های زندگی ایلاتی، اعتماد کند.

محمد بهمن بیگی

______ محمد بهمن بیگی

محمّد بهمن‌بیگی ( متولد۲۶ بهمن ۱۲۹۸ و درگذشته ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۹) نویسندهٔ ایرانی از ایل قشقایی  استان فارس بود. او بنیان‌گذار آموزش و پرورش عشایری در ایران بود. وی در ایل قشقایی در منطقه ای بین شهرهای خنج و قیروکارزین در استان فارس در تیرهٔ بهمن‌بیگلو از طایفهٔ عملهٔ به هنگام کوچ متولد شد. پس از پایان دورهٔ کارشناسی حقوق در دانشگاه تهران، با مشاهده دست اول وضعیت عشایر و استفاده از فرصت حضور اصل چهار ترومن در ایران و با کمک و پشتیبانی دولت وقت ، در زمینه برپایی مدرسه‌های سیّار برای بچه‌های ایل شروع به فعالیت کرد. او توانست دختر های عشایری را نیز به مدرسه‌های سیّار جلب کند و نخستین مرکز تربیت معلم عشایری را بنیان نهد. او تجربه‌های آموزشیِ خود را در چند کتاب در قالب داستان نوشته‌است.

کتاب های منتشر شده از محمد بهمن بیگی

  1. عرف و عادت در عشایر فارس
  2. بخارای من ، ایل من
  3. به اجاقت قسم
  4. اگر قره قاج نبود
  5. طلای شهامت

محصولات مرتبط

داستان های «بخارای من ، ایل من» از ایجاز و پختگی منحصر به فردی برخوردار هستند؛ نویسنده از عبارات و جملات کوتاه و در عین حال بکری استفاده می کند که به مخاطب، لذت مواجهه با یک نثر اصیل فارسی را می چشاند. درون مایه ی داستان ها نیز کم از نثر کتاب ندارد و قصه های "بخارای من ، ایل من"، خواننده را به تامل وا می دارد.
نثر "محمد بهمن بیگی" شیرین و گیراست و وصف او از حالات و خلقیات مردم ایل، منظره های چشم نواز و حیواناتی که در کتاب اسم برده است، آنچنان زنده و پویاست که خواننده را در این توصیفات غرق می کند و با رنگ و بوی زندگی عشایر آشنا می سازد.

محمد بهمن بیگی


من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کرة شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام، اجنّه و شیاطین از شیهة اسب وحشت داشتند! هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت. من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهة اسب آغاز کردم. در چهارسالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانة شهری به سر نبردم. ایل ما در سال، دو مرتبه از نزدیکی شیراز می گذشت. دست فروشان و دوره گردان شهر، بساط شیرینی و حلوا در راه ایل می گستردند. پول نقد کم بود. من از کسانم پشم و کشک می گرفتم و دلی از عزا درمی آوردم. مزة آن شیرینی های باد و باران خورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زیر دندان دارم. از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب می شد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود من بودم. نمی دانستم که اسب و زینم را می گیرند و پشت میز و نیمکت مدرسه ام می نشانند. نمی دانستم که تفنگ مشقی قشنگم را می گیرند و قلم به دستم می دهند. پدرم مرد مهمی نبود. اشتباها تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباها به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت. دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچه ها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم. از مال و منالمان خبری نمی رسید. خرج، بیخ گلویمان را گرفته بود. در آغاز کار کلفت و نوکر داشتیم ولی هردوی آنان همین که هوا را پس دیدند گریختند و ما را به خدا سپردند. برای کسانی که در کنار گواراترین چشمه ها چادر می افراشتند، آب انبار آن روزی تهران مصیبت بود. برای کسانی که به آتش سرخ بن و بلوط خو گرفته بودند زغال منقل و نفت بخاری آفت بود. برای کسانی که فارس زیبا و پهناور میدان تاخت و تازش بود زندگی در یک کوچة تنگ و خاک آلود، مرگ و نیستی بود. برای مادرم که سراسر عمرش را در چادر باز و پرهوای عشایری به سر برده بود، تنفس در اتاقکی محصور، دشوار و جانفرسا بود. برایش در حیاط چادر زدیم و فقط سرمای کشنده و برف زمستان بود که توانست او را به چهاردیواری اتاق بکشاند. من در چادر مادرم می خوابیدم. یک شب دزد لباس هایمان را برد. بی لباس ماندم و گریستم. یکی از تبعیدی های ریزنقش، لباسش را به من بخشید. باز هم بلند و گشاد بود ولی بهتر از برهنگی بود. پوشیدم و به راه افتادم. بچه های کوچه و مدرسه خندیدند. ما قدرت اجارة حیاط دربست نداشتیم. کارمان از آن زندگی پرزرق و برق کدخدایی و کلانتری به یک اتاق کرایه ای در یک خانة چند اتاقی کشید. همه جور همسایه در حیاطمان داشتیم: شیرفروش، رفتگر شهرداری، پیشخدمت بانک و یک زن مجرد. اسم زن همدم بود. از همه دلسوزتر بود. پدرم تحت نظر شهربانی بود. مأمور آگاهی داشت. برای خرید خربزه هم که می رفت، مأمور دولت در کنارش بود. بیش از بیست تبعیدی قشقایی در تهران بود. هر تبعیدی مأموری داشت. مأمور ما از همه بیچاره تر بود. زیرا ما خانه ای نداشتیم که او در آن بنشیند و بیاساید. سفره ای نداشتیم که از او پذیرایی کنیم. ناچار یک حلبی خالی نفتی توی کوچه می گذاشت و روی آن روزنامه ای پهن می کرد، می نشست و ما را می پایید. او از کارش و ما از نداری خود شرمنده بودیم.روزی پدرم را به شهربانی خواستند. ظهر نیامد.مأمور امیدوارمان کرد که شب می آید. شب هم نیامد. شب های دیگر هم نیامد. غصه مادر و سرگردانی من و بچه ها حد و حصر نداشت. پس از ماه ها انتظار یک روز سر و کله اش پیدا شد. شناختنی نبود. شکنجه دیده بود. فقط از صدایش تشخیص دادیم که پدر است. همان پدری که اسب هایش اسم و رسم داشتند. همان پدری که ایلخانی قشقایی بر سفرة رنگینش می نشست. همان پدری که گله های رنگارنگ و ریز و درشت داشت و فرش های گران بهای چادرش زبان زد ایل و قبیله بود. همان پدری که از چوب پْر شاخه و بلند تفنگ آویزش بیش از ده تفنگ گلوله زنی و ساچمه زنی آویزان بود؛ ریشارد طلا کوبیده و ده تیر خرده زن انگلیسی، واسموس و کروپ آلمانی، سه تیرهای روسی و فرانسوی، و پنج تیرپران بلژیکی. پدرم غصه می خورد. پیر و زمین گیر می شد. هر روز ضعیف تر و ناتوان تر می گشت. همه چیزش را از دست داده بود. فقط یک دلخوشی برایش مانده بود. پسرش با کوشش و تلاش درس می خواند. من درس می خواندم. شب و روز درس می خواندم. به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی می کردم. شاگرد اول می شدم. تبعیدی ها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک می گفتند و از آیندة درخشانم برایش خیال ها می بافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. تصدیق لیسانس گرفتم. 



محمد بهمن بیگی


نویسنده
محمد بهمن بیگی
قطع / نوع جلد
رقعی / شومیز
تعداد صفحات
256
ناشر
همارا
شابک 13 رقمی | ISBN-13
978-6009975228
نوع کاغذ
تحریر سفید
نوبت چاپ / سال چاپ
ششم / 1402
موضوع
ادبیات داستانی
مجموعه داستان
داستان کوتاه
ادبیات ایران
مناسب برای گروه سنی | Reading age
تمامی سنین

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...
اشتراک‌گذاری
این کالا را با دوستان خود به اشتراک بگذارید!