کتاب بامداد خمار اثر فتانه حاج سیدجوادی (پروین) : کتاب حاضر یکی از زیباترین و معروف ترین آثار ایرانی می باشد که تاکنون بیش از شصت و هفت بار تجدید چاپ شده و به زبان های ایتالیایی، یونانی و آلمانی نیز ترجمه شده است. بامداد خمار یکی از پرفروشترین رمانهای معاصر ایران است و به همین دلیل از ادبیات عامهپسند میباشد. این رمان با بحثهای داغ و نقدهای بسیار روبهرو شد. موافقان، آن را برای مقولهٔ روابط میان زنان و مردان جوان مفید دانسته یا درس عبرتی دانستند برای جوانان بیتجربه. مخالفان، آن را دفاع از اصالت و شرافت طبقات بالادست جامعه و تحقیر فرودستان دانستند.سودابه دختر جوان تحصیلکرده و ثروتمندی است که میخواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش میکند.بامداد خمار داستان عبرتانگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگهای نخست داستان آغاز میشود و همه کتاب را دربرمیگیرد.
فتّانه حاج سیّد جوادی ملقب به پروین (متولد ۱۳۲۴ درشهر کازرون، استان فارس) رماننویس سرشناس ایرانی است. کتاب «بامداد خمار» مشهورترین اثر این نویسنده است که نخستین بار در سال 1374 انتشار یافت و تاکنون نزدیک به 80 بار تجدید چاپ شده است و از آثار پرفروش و موفق ادبیات معاصر محسوب می شود. وی اصالتی کازرونی دارد اما از از کودکی در منطقه شمیرانات تهران بزرگ شده است. او بعدها با پزشکی ارتشی ازدواج کرد و مجبور شد برای زندگی به اصفهان برود. حاصل این ازدواج، دو دختر و یک پسر است که هر دو دختر دندانپزشک هستند.
محصولات مرتبط
خلاصه کتاب بامداد خمار
سودابه دختر جوان تحصیلکرده و ثروتمندی است که میخواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش میکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگهای نخست داستان آغاز میشود و همه کتاب را دربرمیگیرد. با آنکه ماجرا در روزهای نخست زمامداری رضاشاه روی میدهد، جز یکی دو مورد، همچون کشف حجاب، به دیگر جنبههای سیاسی و اجتماعی زمانه هیچ اشارهای نمیشود. محبوبه، دختر بصیرالملک بافرهنگ و اشرافی عاشق یک شاگرد نجار میشود. خواستگارهایش را رد میکند و در برابر خانواده آنقدر مقاومت میکند تا خانواده به ازدواج او رضایت میدهد، اما او را طرد میکند بهطوریکه نه او اجازه دارد به خانوادهاش سری بزند و نه در هفت سال زندگی محبوبه با رحیم، کسی از خانواده به او سری میزند.
داستان از زبان محبوبه:
پدر محبوبه برایش خانهای کوچک میخرد و دکانی نیز برای نجاری رحیم و او را به حال خود رها میکند تا دخترک پانزده ساله با عشق خود، در خانوادهای که نمیشناسد، تنها زندگی بگذراند و از خودسری خود پند بگیرد. تنها دایهٔ دختر اجازه دارد که ماهی یکبار سری به محبوبه بزند و مبلغی خرجی از سوی پدر به محبوبه برساند که همه خرج شراب خواری و زن بارگی رحیم میشود. رحیم تهیدست بیفرهنگ نهتنها قدر این دختر بافرهنگ اشرافی را نمیداند، بلکه او را تحقیر میکند و حتی کتک میزند. مادر رحیم، اهریمنی است که زندگی زناشویی آنان را به جهنمی راستین بدل میکند و از همان آغاز در خانهٔ آنان ماندگار میشود و از آنجا که کارش بنداندازی بودهاست، زبان طعنه و زخم زبان و دهان بیچاک او، تعجبی برای محبوبه باقی نمیگذارد، چراکه محبوبه این شغل را بشدت تحقیر میکند و خیلی راحت بیفرهنگیها، دوبههمزدنها، آتش سوزاندنهای مادرشوهر را ناشی از شغل پست و خاستگاه خانوادگیاش میبیند. رحیم، قدر دختر بصیرالملک را در خانهاش نمیداند و او را تا پستترین درجه نزول میدهد. دختری که در زندگیاش دست به سیاه و سفید نزده، باید ظرف بشوید و کار خانه کند.
محبوبه پسری به دنیا میآورد، و نیز فرزند دومش را سقط میکند و برای همیشه عقیم میشود. اما پسر پنج سالهاش در حوض خانهٔ همسایه بر اثر سهلانگاری مادر شوهرش غرق میشود. رحیم نه تنها هیچ علاقهای به بانوی ثروتمند و بافرهنگش که خانوادهاش را بخاطر زندگی با او زیر پا گذاشته نشان نمیدهد، بلکه میخواهد خانه و مغازهای را که پدر محبوبه، به نام دخترش کرده، تصاحب کند. محبوبه پس از هفت سال از دست شوهر و مادرشوهرش فرار میکند و دوباره به پدرش پناه میبرد. از عشق به جز نفرت چیزی برجای نماندهاست. طلاق میگیرد و با پسرعمویش منصور که سالها پیش خواستگار او بود و حال همسر و فرزندانی دارد، ازدواج میکند و همسر دوم او میشود. پس از ازدواج اندک اندک عاشق منصور میشود. هرچه معالجه میکند، باردار نمیشود و نتیجهٔ خودسریها و هوسهایش را، حال در بی فرزندی و همسر دوم بودن مردی میبیند که مرد رویاهایش است و میانگارد که خود کرده را تدبیری نیست و نتیجهٔ حرف ناشنوی از والدین چیزی جز سیاه بختی نخواهد بود.
قسمت هایی از متن کتاب بامداد خمار
دلم می خواست او را می دیدم که روی چوبها خم شده و به کار مشغول است. ولی همه جا ساکت بود. از پیچ کوچه پیچیدم. دو قدم جلوتر که رفتم، یکه خوردم. «سلام خانم کوچولو.» از روی مشتی الوار که در عقب مغازه چیده بودند پایین پرید. با همان شلوار دبیت مشکی و پیراهن سفید بلند که تا زانویش می رسید ... دوباره گفت: «سلام عرض کردیم ها!» بی اختیار به دو طرف خود نگاه کردم. هیچ کس نبود. «علیک سلام. شما ظهرها تعطیل نمی کنید؟» «وقتی منتظر باشم نه.» «مگر منتظر بودید؟» «بله.» «منتظر کی؟» «منتظر شما.» باز قلبم فرو ریخت. باز دل در سینه ام به تقلا افتاد. خدا را شکر که پیچه داشتم و او صورت مرا که شله گلی شده بود نمی دید ... با این همه باز با صدای آهسته پرسیدم: «کاری با من داشتید؟» «مگر شما نبودید که قاب می خواستید؟ خوب، برایتان ساخته ام دیگر.» از روی میز یک قاب کوچک برداشت و به طرف من دراز کرد ... گفتم: «ولی من که اندازه نداده بودم.» «خوب، شما یک چیزی خواستید، ما هم یک چیزی ساختیم دیگر. اگر باب طبع نیست، بیندازید زیر پایتان خردش کنید. یکی دیگر می سازم. بیشتر از یک هفته است که ظهرها اینجا منتظر می نشینم.» دو قدم دیگر برداشت و قاب را به سویم دراز کرد ... از حرکت او بوی چوب در اطراف پراکنده می شد و من تا آن زمان نمی دانستم چوب چه بوی خوشی دارد ... وای مگر می شد بوی چوب این همه مستی آفرین باشد؟ ... اختیار زبانم از دستم در رفته بود. گفتم: «شما که ظهرها خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شود؟» «من زن ندارم.» «کسی را هم نشان کرده ندارید؟» «چرا.» باز دلم فرو ریخت حالا راضی شدی دختر؟ این مرد دارد زن می گیرد و آن وقت تو، دختر بصیرالملک، این طور خودت را سکه یک پول کرده ای. باز زبان بی اختیارم گفت: «خوب به سلامتی، کی هست؟» توی دلم به خود گفتم آخر به تو چه دختر. دختر فلان الدوله، به تو چه مربوط که نامزد شاگرد نجار محله کی هست؟ گفت: «نوه خاله مادرم.» ... پرسیدم: «چقدر تقدیم کنم؟» «بابت چه؟» «بابت قاب» با غروری زخم خورده به طوری که جای بحثی باقی نمی گذاشت گفت: «ما آن قدرها هم نالوطی نیستیم.» «آخه» «آخه ندارد. ناسلامتی ما کاسب محل هستیم.» دو قطعه کوچک چوب از روی میز برداشت و گفت: «دو تا تکه چوب این قدری هم قابلی دارد که شما حرف پولش را می زنید؟ یادگار ما باشد قبولش کنید.» ... بی اراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایش خیره شدم.
دیدگاه خود را بنویسید