کتاب افسانه های آذربایجان / متن فارسی آذربایجان ناغیللاری / مجموعه داستان (تبریز روایت لری)
معرفی کتاب افسانههای آذربایجان اثر "صمد بهرنگی بهروز دهقانی"
کتاب «افسانههای آذربایجان» اثر «صمد بهرنگی» و «بهروز دهقانی» از سوی «نشر نامک» سال 1382 منتشر شده است. این کتاب شامل داستانهای محلی و عامیانه (فولکلور) آذربایجان هستند که عبارتاند از «دختر حاجی صیاد»، «پدر هفتدختر و پدر هفت پسر»، «دختر درزی و شاهزاده»، «گل خندان»، «ملک محمد»، «گرگ و گوسفند»، «موش گرسنه»، «هفت جفت کفش آهنی، هفتتا عصای آهنی»، «فاطمه خانم»، «بز ریشسفید»، «محمد گل بادام»، «پرنده آبی»، «دختران انار»، «شاهزاده حلوا فروش»، «تیزتن» و «گنج».
کتاب «افسانههای آذربایجان» منبعی ارزشمند از داستانهای محلی و افسانهای است که در ابتدای آن «صمد بهرنگی» دربارهی افسانه، فولکور و دستهبندی داستانهای فولکلور آذربایجان توضیحات کامل و جامعی آورده است. او فولکور را بازتابی از احوال و افکار و آرزوهای طبقات محروم و پایین اجتماع میداند و بر این باور است که در افسانه میتوان بهترین و اصیلترین زبان نثر را پیدا کرد. ازنظر او افسانهها سرشار از ترکیبات و تعبیرهای لطیف زبانها هستند و افسانهی هر سرزمین و منطقه متمایز از نواحی دیگر است. هر یک از شخصیتهای داستانهای افسانهای نمادی از قشر یا موضوعی اجتماعی هستند، در این داستانها کچل، وزیر، دیو و روباه هر یک معنی و مفهوم خاصی دارند و میتوان با کنکاش آنها به لایههای عمیقتر مفاهیم موردنظر نویسنده رسید. این کتاب ازنظر ادبی جایگاه ویژهای دارد و نویسندههای آن از افراد شاخص دههی چهل و پنجاه هستند.
صمد بهرنگی
«صمد بهرنگی» نویسنده و معلم ایرانی در 2 تیر سال 1318 در تبریز به دنیا آمد. او در خانوادهای ضعیف کودکیاش را گذراند و پدرش برای کار به قفقاز رفت ولی دیگر بازنگشت. او باوجود تمام سختیهای آن دوران سال 1336 از دبیرستان فارغالتحصیل شد و از همان زمان تدریس را آغاز کرد. او تحصیل در رشتهی زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه تبریز را دنبال کرد و همزمان در روستاهای آذربایجان بهعنوان معلم مشغول به کار شد. او دغدغهی آموزش داشت و حق آموزش کودکان دور از مرکزی را که به زبانی غیر از زبان فارسی صحبت میکردند را به رسمیت شناخت. او به شعر و ادبیات علاقهی فراوانی داشت و بر زبانهای آذری و ترکی آذربایجانی تسلط داشت. او اشعار بزرگانی همچون «مهدی اخوان ثالث»، «فروغ فرخزاد»، «احمد شاملو» و «نیما یوشیج» را ترجمه کرد و مدتی را هم به طنزنویسی مشغول بود. «صمد بهرنگی» عمر کوتاهی داشت و در 9 شهریور سال 1347 در رود ارس غرق شد.
نام «صمد بهرنگی» یادآور داستان دلنشین «ماهی سیاه کوچولو» است که چند نسل از ایران با آن خاطره دارند. این داستان در سال 1346 با تصویرگری «فرشید مثقالی» به چاپ رسید و بهعنوان یک داستان اجتماعی و سیاسی شناخته شد. مفاهیم عمیق و ژرف این کتاب با زبانی ساده و روان بیان شدهاند بهگونهای که حتی برای کودکان نیز خواندنی است. این نویسندهی در این داستان مسائل و موضوعات اجتماعی دوران خودش را بیان کرده و با نقشآفرینی ماهی کوچکی مفهوم آزادیخواهی و تلاش را به تصویر کشیده است.
«صمد بهرنگی» آثار برجسته و ماندگار زیادی از خود بهجا گذاشته است و همچنان نامش زنده است. «یک هلو و هزار هلو»، «ریشهها و اندیشههای ماندگار»، «قصههای صمد بهرنگی»، «زندهباد قانون و داستانهای دیگر»، «پوست نارنج»، «الدوز و کلاغها» و «افسانه محبت» از کتابهای دیگر این آموزگار بزرگ هستند که نسخهی الکترونیک آنها در سایت و اپلیکیشن فیدیبو برای خرید و دانلود موجود است.
بهروز دهقانی
«بهروز دهقانی» معلم و نویسندهی ایرانی سال 1318 در تبریز به دنیا آمد. او از نویسندگان و محققان برجستهی آذربایجانی است که فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی مهمی انجام داده است. او در اوایل دههی پنجاه دستگیر شد و تحت شکنجههای ساواک درگذشت.
در بخشی از کتاب افسانههای آذربایجان میخوانیم
مدتی گذشت حلیم خان هر روز بیشتر از روز پیش باورش میشد که شاگردش دختر است و لباس پسرها را پوشیده. باز نتوانست خودداری کند و آمد پیش ننهاش و همان حرفها را زد. ننهاش گفت: پسر خودت که امتحان کردی دیدی دختر نیست. دیگر چه میخواهی؟ من راه دیگری برایت نشان میدهم که دلت برای هميشه قرص بشود. ظهر به شاگرد بگو که هوا گرم است بهتر است برویم آبتنی کنیم.
سگ تازی باز رفت به دختر گفت: دختر گفت: حالا ببین من چهکار باید بکنم؟
سگ تازی گفت: چاره این کار آسان است. میگذاری اول حلیم خان توی آب برود. بعد من جست میزنم توی آب و آب را گلآلود میکنم و به سر و روی حلیم میپاشم. تو فورا لخت میشوی و میروی توی آب و فورا هم درمیآیی لباسهایت را میپوشی.
ظهر که شد، حلیم خان گفت: امروز هوا خیلی گرم است. پاشو برویم آبتنی کنیم.
دختر چیزی نگفت و پاشدند رفتند بر سر استخر. اول حلیم خان توی آب جست. پشت سرش سگ تازی جست زد توی آب و بنا کرد آب را به هم زدن و به سروروی حلیم آب پاشیدن. حلیم خان یکدفعه ملتفت شد که دختر از آب درآمد و لباسهایش را هم پوشیده منتظر اوست. گفت: پس چرا زود درآمدی؟
دختر گفت: من زود سردم میشود. نمیتوانم توی آب زیاد بمانم.
عصر که به خانه آمدند ننه حلیم خان پرسید:ها پسر چه طور شد؟
پسر گفت: شنا کردیم اما چیزی دستگیرم نشد.
ننهاش گفت: من که مرتب به تو میگویم خیال بیهوده میکنی. حالا دیگر بهتر است هوش و حواست را جمع کنی و به کارت برسی...
مدتی گذشت. روزی صبح زود دختر دکان را تازه آبوجارو کرده منتظر حلیم خان بود که یکدفعه یادش آمد سال تمام شده و باید برگردد بر سر دوراهی و بعد پیش پدرش. از این رو پا شد. دکان را بست و بر درش چنین نوشت:
حلیم خان دختر بودم، دختر رفتم،
درستکار بودم، درستکار رفتم.
بعد گذاشت رفت رسید بر سر دوراهی. البته پولهایش را هم با خودش آورده بود. پسرعمو هنوز برنگشته بود یک روز تمام منتظرش شد. روز بعد با خود گفت: بروم خبری ازش بگیرم.
رفت و رفت تا رسید به یک شهری. سراغ پسرعمویش را گرفت گفتند: با این نشانیهایی که میدهی حتماً دنبال همان گدایی میگردی که توی خاکسترهای فلان حمام میخوابد.
دختر رفت پسرعمویش را پیدا کرد دید تا خرخره رفته توی خاکستر. همهچیزش را فروخته خرج کرده و گدایی میکند. دختر رفت برای پسرعمویش لباس و اسب خرید و گفت: پاشو برویم به شهر خودمان.
دیدگاه خود را بنویسید