هیچ دوستی به جز کوهستان اثر بهروز بوچانی | ناشر : انتشارات چشمه
معرفی کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان اثر بهروز بوچانی
بهروز بوچانی متولد ۱۳۶۲، نویسنده، مستندساز و روزنامه نگار ایرانی که پیش از ترک ایران در حوزه محیط زیست و مسائل کردها مشغول به فعالیت و نوشتن بود، ناچار شد تا ایران را به مقصد استرالیا ترک کند و این آغاز راهی بود که از او نویسنده ای رنج دیده ساخت. بوچانی بعد غرق شدن قایق مهاجران غیر قانونی از مرگ گریخت. اما در اقدام بعدی اش به دست گارد نیروی دریایی استرالیا دستگیر شد و همراه مهاجران دیگر به جزیره «مانوس» فرستاده شد.
هیچ دوستی به جز کوهستان، کتابی است زیبا و قدرتمند که بهروز بوچانی آن را طی دوره ی بازداشت 6 ساله ی خود در جزیره مانوس نوشته است. کتاب نامه ای است سوزناک، به کسانی که او را با شناسه ی «ام ای جی 35» تعریف می کنند، کسانی که اصرار می کنند که او چیزی بیش از یک شماره نیست. کتاب از اهمیت زندگی و نیاز هر انسانی به گفتن قصه ی زندگی خود می گوید. ما بوچانی را نه در کل روایت زندگی او بلکه از نحوه زنده ماندنش ، مشاهداتش از دیگران و تحلیل او در مورد ساختارهای روانشناختی و قدرت زیربنایی مکانی که او آن را زندان مانوس می نامد، می شناسیم. کتاب محملی است برای تمام آنچه او در زندگی خود تجربه کرده و آموخته است. بوچانی زندگی روی مانوس را با جزئیاتی تکان دهنده از ظلم ، تخریب ، تحقیر و نظارت مداوم، بازگو می کند. او زیبایی را در گل های عجیب و غریب و ماه مانوس پیدا می کند، چیزهایی که در تنهایی او را تسکین می دهد. هیچ دوستی به جز کوهستان با وسایلی محدود و در شرایطی عجیب به نگارش درآمده است و شاهدی بر قدرت نویسندگی به عنوان نوعی مقاومت است.
بخش هایی از متن کتاب . . .
زن ها با مرگ شجاعانه تر از مردها می جنگیدند. حس و غریزه ی مادری به ماده گرگ هایی درنده بدل شان کرده بود که تیزی دندانهای شان را به سوی دریا نشانه رفته بودند. زندان این قدرت را دارد که به مرور زمان هر کسی را جایش بنشاند. قدرت حصار حتی خشن ترین انسان ها را می تواند به صلح وا دارد چه برسد به زندانی های مانوس که همگی خود قربانی خشنونت بودند.
در روزهای بارانی، جزیره رنگ و عطر متفاوتی دارد. وقتی باران فرو می ریزد، نشانه ای از پشه ها وجود ندارد. وقتی باران می آید، فرد گرما را که بدن را غرق عرق می کند، احساس نمی کند.
روزهای بی هدف/ پوچ و سردرگم/ اذهانی گرفتار موج های اقیانوس/ در جستجوی آرامش ذهن بر دشت های نو/ اما دشت زندان چون راهرویی است تا باشگاه مشت زنی/ و بوی عرق گرم که دارد همه را هرکجا دیوانه می کند.
پذیرفتن مرگ یک چیز است، به پیشواز مرگ رفتن چیزی دیگر. نمی خواستم به پیشواز مرگ بروم آن هم در سرزمینی دور از سرزمین مادری ام، در جایی که فقط آب و آب. احساس می کردم مرگ من درجایی اتفاق می افتد که به دنیا آمده ام، بالیده ام و زندگی کرده ام…
دیدگاه خود را بنویسید